پوزخند ی زدم و اهسته گفتم: قبال این کارو کردم! ولی شنید و جد ی پرسید: قبال؟ واسه کی ؟ شاکی نگاهش کردم و همهی حرصم را در صدایم خالی کردم: نکنه فکر کردی، که تا حاال خواستگار نداشتم! متعجب از لحن تندم دستهایش را جلویش نگه داشت، اما صدایش حرص عجیبی داشت: کی بوده؟ دستهایم را در سینه قفل کردم: به خودم مربوطه! با غضب نگاهم کرد: هر کی در خونتون روزده، تا پای چایی خوردن هم پیش رفته! پوزخند ی زد و رویش را برگرداند: جالبه واقعا! پس از تجربههات برای اخرین خواستگارت استفاده کن! ** دستی به صورت خشک شدهام کشیدم و به جستجوی کلیدم پرداختم... در خانه باز شد و پشت ان پدرم انتظارم را میکشد و عقب تر سایت دوستیابی و همسریابی نگران و عقبتر از او، سایت همسریابی فوری! اب دهانم را بلعی دم: سالم! چشمهای پدرم هم تیغ شده بود برای بر یدن سرم: کجا بودی از صبح؟ میدانستم عاطفه سوتی داده... پس دروغ گفتم فایده نداشت: خونه یکی از دوستام!
اجازه بدید من با کانال همسریابی موقت حرف بزنم
دستش باال رفت و چشمهایم از ترس بسته شد، با ترس به در چسبیدم و چشم باز کردم، پوریا دست پدرم را گرفت: اجازه بدید من با کانال همسریابی موقت حرف بزنم! روی تختم نشستم و پوریا رو به رویم رو ی زانو نشست: گری ه کردی؟ با حالت زاری نگاهش کردم: تو رو دست از سرم بر دار... می خوام بخوابم! نفس عمیقی کشید... چه قدر خوشتیپ شده بود! نگاهم را در صورتش چرخاندم...
چرا اینقدر زیبایی به چشمم نمیامد! پوریا حتی از سایت دوستیابی و همسریابی هم خوش چهرهتر بود... سایت دوستیابی بین المللی رایگان لعنتی چه چیزی داشت که اینطور اسیرم کرده بود! با لبخند به چهرهام خیره شد: دلت برام تنگ شده بود! ؟ نیشخند ی زدم، اگر سایت دوستیابی بین المللی رایگان میفهمید سایت همسریابی فوری اینطور به من نزدیک نشسته و از دلتنگی حرف میزند، بی شک جوری معنای دلتنگی را نشانمان میداد که خاطرهساز شود!
لعنت کند سایت دوستیابی بین المللی رایگان و همه ی حسی که به او داشتم
پوریا عقب تر رفت... همیشه از متانتش خوشم میامد. .. لعنت کند سایت دوستیابی بین المللی رایگان و همه ی حسی که به او داشتم را! ارام پرسید: کجا بود ی؟ به همان ارامیجواب دادم: من با بچههای خالهام در ارتباطم! ابروهایش باال رفت و تند پرسید: با سایت دوستیابی و همسریابی بودی؟ همه ی مردها مثل هم بودند... انگشتهایم را در هم قفل کردم: خونهی علیرضا و کانال همسریابی موقت بودم! لبخند ی زد: شیطون! ادامه دادم: به بابام میگی؟ سری تکان داد و کنارم روی تخت نشست: خیلی وقته؟
دورتر نشستم: نه... ولی از این به بعد کمرنگ شون می کنم از زندگیم! لبخند مهربانی زد: من که بهت گفتم به بابام میگم با عمو مهد ی حرف بزنه... از نظر من هیچ اشکالی نداره تو با اونا در ارتباط باشی! به بابات هم نمیگم! دستم را روی پیشان یام کشیدم: م یشه بخوابم؟ بلند شد: بله عزیزم. .. چرا نمیشه! از اتاق بیرون رفت... بدون در اوردن لباسهایم روی تخت دراز کشیدم. .. چه شب سختی را گذرانده بودم... اصال همه این یک سال سخت بود... حرف های سایت دوستیابی و همسریابی هیچ حسی به من نمیداد... من بازی را باخته بودم!
یک طرف ابرو و خواستهی پدرم بود و سمت دیگر من و ایندهام! کانال همسریابی موقت را دوست داشتم ولی ابروی پدرم هم حتی اگر به قصد سیلی زدن دست رویم بلند کند، مهم است! سایت دوستیابی بین المللی رایگان گفته بود مادرش را راضی کرده؟ یعنی خاله فخری با پای خودش به خانه مان میامد؟