تند بلند شدم و با صدای گرفتهام گفتم: من باید برم! دستم را کشید و وادارم کرد دوباره سر جایم بمانم. بعد از ازمایش خون که برگشت شیراز به پدرش گفت دیگه لی لی رو نمیخوام. .. وقتی از سایت همسریابی قانونی همدم گفت محمد زنگ زد به پدرت و پدرت اطمینان داد شهاب رو هیچ وقت به عنوان داماد نمیپذ یره و حرف های شهاب به سایت همسریابی معتبر و قانونی همدم فقط برای عصبی کردن و عقب کشوندن سایت همسریابی معتبر و قانونی در ایران بوده...
سایت همسریابی معتبر و قانونی همدم هم نمی دونم
سایت همسریابی معتبر و قانونی همدم هم نمی دونم سر لج افتاده بود یا واقعا اونقدر میخواستت که تصمیم داشت بی خیال عالقهت به شهاب بشه! با پدرت در تماس بود و روی ازدواج با تو مصمم! اما وقتی پدرت زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای تو افتاده، دوبار ه پای سایت همسریابی معتبر و قانونی در ایران سست شد... محمد نمیخواست تو اون شراطی سایت همسریابی معتبر و قانونی همدم تو رو ببینه اما خودش سر خود اومد پیشت و.... شرمنده به زمین نگاه کرد و ادامه داد: چند روز بعد از اومدنش پاشو زمین گذاشت که میخوام ازدواج کنم...
پدرش گفت پشیمون م یشی اما کله ش داغ داشت و دست یکی از همکالسیهاش رو گرفت و گفت یا فری دهیا هیچ کس! تو همون نگاه اول فهمیدم این دختر زن زندگی سایت همسریابی معتبر و قانونی و تعصباتش نیست! ولی کو گوش شنوا! ؟ یه شب قبل از مراسم شما، عقد و ازدواجشون رو با هم گرفتیم... سرش را تکان داد: دختره قبال دوست پسر داشته و صبح عروسی جواب عصبانیت سایت همسریابی معتبر و قانونی رو امل بودنش دونسته و گفته هیچ فرقی نداره... اشکهایش را پاک کرد: بچهم داره دی وونه میشه... نه راه پیش داره نه راه پس... فریده هم فقط دنبال یکی بوده که از دست پدرش خالص شه و ازد ی شو به دست بیاره! لیلی حاللش کن! سایت همسریابی معتبر و قانونی واقعا به تو عالقه پیدا کرده بود!
نگاهم را از چشم های ملتمس زن عمو گرفتم و به کفش هایم خیره شدم و زیر لب گفتم: من سیب گاز زده نبودم زن عمو... اگه... با صدای باز شدن در اتاق حرفم نصفه ماند... زن عمو به پشت سرم خیره شد، سرم را چرخاندم... اخمهایم با دیدن سایت همسریابی معتبر و قانونی در هم رفت... زن عمو بلند شد و به بیرون از سالن رفت! خیلی سریع بلند شدم...
من هیچ حرفی با سایت همسریابی قانونی همدم نداشتم!
مسلما من هیچ حرفی با سایت همسریابی قانونی همدم نداشتم! هنوز یک قدم نرفته بودم که صدایم زد: ل یلی! تند تر قدم برداشتم... پشت سرم امد و بازویم را گرفت... با غیض دستم را رها کردم و با چشمهای عصبانیام نگاهش کردم فریاد زدم: به من دست نزن! دستهایش را به نشانهی تسلیم باال برد: باشه عزی... عقبتر رفتم و اشکهایم را پس زدم: من عزیز تو نیستم! جلو امد و گرفته، ناراحت و با غصه گفت: من اشتباه کردم! بهترین موقعیت برای داشتن تو رو خودم از دست دادم! اینو وقتی فهمیدم که شهاب برا یه عروسی گرفت که همه انگشت به دهن بمونن! وقتی فهمی دم که بر عکس تصورم با افتخار اسمشو تو شناسنامهات ثبت کرد! من اشتباه کردم لیلی! دلیل اشکهایم صدای پر دردش نبود...
حرفهایی بود که از او شنیده بودم و کتکهایی که خورده بودم جلوی چشم هایش و هیچ تالشی برای نجاتم نکرده بود! دستمال را به زیر چشمش کشید و من گریه اش را ند یده بودم!