ما لباس پوشیدیم. همسریابی بهترین همسر گزینی از من سوال نکرد که شب گذشته خوب خوابیدم یا نه من هم این سوال را از او نکردم. یک مرتبه من متوجه شدم که او با دقت به من خیره شده است. من نگاهم را برگرداندم. ما می بایستی که به آشپزخانه می رفتیم ولی پدر و مادر من در آنجا نبودند. پدر بزرگ روی صندلی بزرگ خود جلوی آتش نشسته بود. انگار که از شب قبل او از جایش تکان نخورده بود. خواهر بزرگ من که اسمش ' آنی ' بود مشغول تمیز کردن میز بود. برادر بزرگ تر هم که به نام ' الن ' خوانده میشد اطاق را جارو می کرد.
همسریابی بهترین همسر همان کاری را کرد که من از او خواسته بودم
من به طرف آن ها رفتم که به آن ها صبح بخیر بگویم ولی آن ها به من توجهی نکرده و به کار خود مشغول بودند. من به طرف پدر بزرگ رفتم ولی او هم مرا نزدیک خودش راه نداد. مثل شب قبل او به طرفی که من ایستاده بودم آب دهان انداخت که باعث شد که من دیگر جلو نروم. من از همسریابی بهترین همسر 29 خواهش کردم که از آن ها سوال کند که چه ساعتی من پدر و مادرم را خواهم دید. همسریابی بهترین همسر همان کاری را کرد که من از او خواسته بودم. پدر بزرگ که دید یکی از ما قادر هستیم به زبان انگلیسی صحبت کنیم قدری نرم شده ومطابلی به انگلیسی گفت. من پرسیدم: " او چه می گوید؟ " همسریابی بهترین همسر جواب داد: " او می گوید که پدرت تمام روز در خانه نخواهد بود و مادرت هم خوابیده است. شما اگر می خواهید می توانید بیرون بروید. " من از کوتاهی این ترجمه قدری متعجب شدم چون احساس کردم که پیر مرد بیشتر از این چیزهایی گفت. من پرسیدم: " آیا این پیر مرد فقط همین را گفت؟ " همسریابی بهترین همسر جدید به نظر می رسید که قدری گیج شده است. او گفت: " نه چیزهای دیگری هم گفت فقط من نمی دانم که منظورش را درست فهمیدم. " من گفتم: " به من بگو که از حرف های او چه فهمیدی و چه چیزی دستگیرت شد. " همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت جواب داد: " اینطور که من فهمیدم او به من می گفت که اگر ما بتوانیم در شهر پولی کاسبی کنیم نباید آن را از دست بدهیم چون ما حالا به خرج یک عده ابله زندگی می کنیم. " پدر بزرگ مثل این بود که فهمید همسریابی بهترین همسر سعی می کند که منظور او را به من بفهماند. او با تنها دستی که کار می کرد اشاره به جیبش کرد و بعد چشمکی زد. من گفتم: " همسریابی بهترین همسر 29... بیا برویم بیرون. " برای دو سه ساعت ما از خانه بیرون آمدیم ولی از ترس اینکه مبادا گم شویم زیاد از خانه دور نمی شدیم. محله ' بتنال گرین ' روزش بدتر از شبش بود. همسریابی بهترین همسر گزینی من خیلی کم با هم صحبت می کردیم. فقط گاهی او دست مرا می فشرد. وقتی ما به خانه برگشتیم مادر هنوز از اطاق خودش خارج نشده بود. در اتاق باز بود و من از بیرون اتاق دیدم که او سرش را روی میز گذاشته بود. من فکر کردم که او مریض شده این بود که با عجله دویدم که او را ببوسم. او سرش را بلند کرد ولی مرا ندید. ولی بوی مشروب زننده ای به مشامم خورد. من به عقب برگشتم. سر او دوباره روی بازویش که روی میز قرار داشت افتاد. پدر بزگ که مرا دید زهر خندی زد و گفت: " مشروب. " من بی حرکت باقی ماندم. فکر کردم که به سنگ تبدیل شده ام. نمی دانم که تا چه مدت من به همان حالت باقی ماندم. بعد به طرف همسریابی بهترین همسر برگشتم. همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت با چشمان پر از اشک به من نگاه می کرد. من به او اشاره کرده و از خانه خارج شدیم. ما دست همدیگر را گرفته و برای یک مدت طولانی راه می رفتیم. نمی دانستیم به کجا می رویم. همسریابی بهترین همسر بالاخره پرسید: " رمی... حالا می خواهی چکار بکنی و کجا بروی ؟ " من گفتم: " نمی دانم... یک جایی برویم که بتوانیم با هم صحبت کنیم. در این محل شلوغ که نمی توانیم با هم صحبت کنیم. " ما حالا وارد یک خیابان پهن شده بودیم که در انتهای آن یک پارک عمومی قرار داشت. ما به داخل پارک رفته و یک نیمکت برای نشستن پیدا کردیم. من گفتگو را شروع کرده و گفتم: پسر. .. تو خودت خوب می دانی که من چقدر تورا دوست دارم. و بخاطر دوستی بین ما بود که من از تو خواهش کردم که با من تا اینجا بیایی و خانواده مرا ببینی.
همسریابی بهترین همسر توران دوست وفادارم
به من قول بده که هرچه از من شنیدی در دوستی من و تو اثری نگذارد. " همسريابي بهترين همسر لبخندی زد و گفت: " احمق نشو... چه می خواهی بگویی؟ " من گفتم: " تو می خندی برای اینکه من به گریه نیافتم. اگر من وقتی با تو هستم نتوانم گریه کنم چه موقع بایستی گریه ای را که به من فشار می آورد سر بدهم. آه... ماتیا... همسريابي بهترين همسر. " دستم را دور گردن همسریابی بهترین همسر توران دوست وفادارم انداخته و گریه را سر دادم. من هرگز تا این حد ناامید و سرخورده نشده بود. ازوقتی که من در این دنیای بزرگ تک و تنها شده بودم هیچوقت مانند این لحظه خود را بدبخت احساس نمی کردم. بعد از مدتی که گریه کردم خودم را جمع و جور کرده و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. من به خاطر این گریه نمی کردم که همدردی همسریابی بهترین همسر جدید را با خودم جلب کنم. گریه من برای خودم نبود، برای همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت بود. من تمام نیروی خود را جمع کرده و گفتم: " همسریابی بهترین همسر توران... گوش بده من چه می گویم. تو بایستی به فرانسه بر گردی. " همسريابي بهترين همسر که از این ضربه هولناک گیج شده بود با لکنت زبان جواب داد: " من... تورا تنها بگذارم؟ هرگز... هرگز. " من گفتم: " من از قبل می دانستم که این جواب تو خواهد بود و از این بابت خوشحال هستم. آری... من خوشحال هستم که تو میل نداری مرا تنها بگذاری. ولی همسریابی بهترین همسر 29 تو بایستی بی درنگ به فرانسه برگردی. " " چرا؟... دلیل این کار را به من بگو.
همسريابي بهترين همسر که از این ضربه هولناک گیج شده بود
برای اینکه. .. نگران نباش، راستش را به من بگو... آیا تو دیشب تمام مدت خواب بودی؟ تن همه چیز را دیدی؟ " همسریابی بهترین همسر توران جواب داد: " من خواب نبودم. " من گفتم: " پس تو همه چیز را دیدی؟ " " تمامش را دیدم. "