بعد پدرم کوتاه می امد؟ نه! صورتم را با نرمی بالش نوازش کردم: از این به بعد زندگیام دست من نبود... نه جلوی خواستگاری سایت همسریابی در شیراز را میگرفتم و نه از ازمایش ازدواج سر باز میزدم! در اتاقم باز شد و ادرس همسریابی در شیراز با سینی وارد اتاق شد... روی تخت نشستم و کنارم نشست... بینمان سی نی با محتویات شام را قرار داد، دستی به صورتم کشید: کجا بودی دخترم؟
تحمل خوددار بودن دیگر سخت بود... سینی را پس زدم و لیلی ِدرمانده را به آ*غ**وش مادر سپردم: مامانی ؟ دستش بین کتفهای م نشست: جان مامانی؟ بغض داشتم: بابا میخواست منو بزنه! اهی کشید: بعد از ظهر سایت همسریابی در شیراز زنگ زد خونه، گفت تلفنت در دسترس نیست! بابات هم پرسید مگه لیلی پیش تو نیست! اون بیچاره هم هول کرده گفته نه! من را از آغوشی که بیش از حد نیاز داشتم، جدا کرد: کجا بودی لیلی؟
چشمهایم به صورتش نمیرسید. .. خجالت میکشیدم. .. ارام لب زدم: همسریابی درشیراز... نگاهش رنگ باخت و سرسختانه مقاوت کردم جلوی شرم و حیا: همسریابی درشیراز برگشته! نفس حبس شدهاش را رها کرد و با ترس گفت: با همسریابی درشیراز بودی! با سر تایید کردم... با گریه سرم را روی شانهاش گذاشتم و تلخ ترین قصه ی دنیا را به زبان اوردم: سایت همسریابی در شیراز منو می خواد... خاله فخریام راضی شده... میخوان فردا شب... بیان... بیان خونه مون! برای خواستگاری! نگاه کانون همسریابی در شیراز نه خوشحال بود و نه غمگین... فقط ترس داشت... باروهایم را فشرد: لیلی دیوونه شد ی؟ سرم را دوباره روی شانهاش گذاشتم...
قید ورود به مراکز همسریابی در شیراز و خواسته اش را میزدم
کاش دیوانه میشدم و قید مراکز همسریابی در شیراز و خواسته اش را میزدم. .. همسریابی دائم در شیراز هم با من موافق نبود! لیلیِ من غریب بود.... خیلی غریب! سرم را روی شانهی مرکز همسریابی در شیراز گذاشته بودم و به بیرون نگاه میکردم. .. امروز هوا چه دلگیر بود... پدرم از اینه عصبی نگاهم میکرد اما من توان سر حال بودن را نداشتم! مرکز همسریابی در شیراز هم از دیشب نگران بود...
شا ید استرس امشب را داشت... بی شک عکس العمل پدرم، در برابر شرکت همسریابی در شیراز و خانوادهاش خوب نخواهد بود! جلوی ازمایشگاه ماشین را پارک کرد... کاش میشد بلند بلند گریه کنم و مثل بچهها پایم را به زمی ن بکوبم! پوریا پیاده شد و در عقب را باز نگه داشت... از همسریابی دائم در شیراز که جدا شدم انگار ترسم بیشتر شد... به لطف ازمایشات زیادی که قبال به خاطر ب یماریام داده بودم، انقدر با ازمایشگاه و محی طش غریبه نبودم که بترسم اما از نت یجهی این ازمایش، از سرانجام این زندگی هراس داشتم!
کانون همسریابی در شیراز مثل همیشه که ازمایش میدادم
کانون همسریابی در شیراز مثل همیشه که ازمایش میدادم از ماشین هم پیاده نشد... دل نازکش مانع دیدن فرو رفتن سوزن به دست دخترش میشد! درست بر عکس مراکز همسریابی در شیراز که دخترش را لبه پرتگاه زندگی نگه داشته بود و فکر میکرد این سقوط، یعنی پیروزی!
پدرم جلوتر و من با همراهی پوریا پشت سرش راه افتادم! خیلی زود نوبت من و پوریا شد... دستهاییخ زدهام را در هم مشت کردم تا جواب دست دراز شدهی پوریا به سمت من بینت یجه بماند! یکییکی قدم هایم را تا اتاق مخصوص شمردم... هیچ معجزهای در کار نبود! این را وقتی فهمی دم که تیزی سوزن که نه! تلخی زندگی چشمهایم را خیس کرد... اینجا شروع جهنم زندگی من بود!
پوریا حالم را فهمید و بی حرف کنارم راه افتاد... دیگر حوصله ی شمردن قدم هایم را هم نداشتم... کاش مقصری برای ابروی رفتهی پدرم، تهمتهای شرکت همسریابی در شیراز، عشق همسریابی درشیراز و احساسم به او پیدا میکردم! دورن ماشین نشستم... همسریابی دائم در شیراز چشمهای خیسش را پاک نکرد... اشکهایم بارید: تموم شد! و تمام شده بود! این درد بزرگ شروع شده بود و طاقت من تمام پدرم در ماشین را از سمت ادرس همسریابی در شیراز باز کرد: خانم بیا پایین! من و تو تا خونه قدم بزنیم برامون خوبه... ا ین دو تا جوون هم برن با هم صبحونه ای چیزی بخورن!