ای اا اصال چرا به چرتوپرت فک میکنم... سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: فقط ببند دهنتو حماسه منکه دهنم باز نبود؟؟؟؟؟؟؟ تو ذهنم بودم.. واااااای شرکت همسر یابی بمیری. .. .. چمدانش را در دستانش فشرد.. مصمم بود و آمده بود عشقش را پس بگیرد.. کسی از آمدنش چیزی نمیدانست.. نمیخواست که بدانند. .. فعال باید کمی پنهان میماند. . با یاد تصویرش لبخندی زد و چهره اش را در ذهنش بوسید. کسی چه میدانست دلش دارد برای او تنگ میشود.. .. گایدو: میدونی چیه ساوه؟! ساوه: بله؟! ؟! گایدو: اینا مارو جدی نگرفتن هنوز ساوه سری تکان داد خودش هم همین فکر را میکرد... ساوه: من هم موافقم.. گایدو: باید بکشی ساوه: کی رو؟! گایدو: والد و والده ساوه مکان را ترک کرد و به این اندیشید که همه چیز.. دو هفته بعد. . شرکت همسر یابی ضحی حالش خیلی بهتر شده بودو تقریبا با اون چیزایی که اتفاق افتاده بود باور کرده بود یه چیزایی رو.. شرکت همسر یابی سراسیمه به سمتم اومدو گفت ارمایل که چیزی بهت نگفت؟!
شرکت همسریابی اصفهان: اصلا اومد پیشت؟!
با اومدن اسم ارمایل ضربان قلبم شدت گرفت و گفتم: چی قرار بود بگه؟! شرکت همسریابی اصفهان: اصلا اومد پیشت؟! نمیدونم چرا اینقدر دلشوره گرفته بودم؟؟؟!!! انگار بیست کیلو لباس داشتن میشستن توش.. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: چرا... یه چیزایی گفت.. شرکت همسریابی اصفهان انگار هل شد که گفت: وای.. ای دهن لق.. اووووو حاال مگه چیشده؟! شرکت همسریابی اصفهان: چیشده؟؟!!! صبرت بده عزیزم تسلیت میگم.. انگار یه تن وزنه افتاد ته دلم.. تسلیت گفت؟؟؟؟؟ دستام بی حس شد. . صبرت بده؟!!!!! پاهام شل شد. .
گفتم: همروش؟!
کی مرده بود؟؟!! شرکت های همسر یابی؟! سریع رفتم تو اتاق خرابه و دیدم ضحی نشسته و با موهاش ور میره آروم گفتم: همروش؟!. . سرشو باال آورد و بهم نگاه کرد انگار اونم داشت درد میکشید. از اتاق رفتم بیرون شرکت های همسر یابی داشت زر مفت میزد ولی یهو مثه برق گرفته ها ایستادم. . آب دهنمو قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم: مامان و بابا.. نه.. غیر ممکن بود.. مطمئنااااا.. حالم داشت بهم میخورد که شرکت های همسر یابی اومد گرفتتم و گفت: وای.. پدر و مادرم مردن؟!. ای .. دیگه مطمئن شده بودم که خودشونن.. باال آوردم و وسط خرابه نشستم.. دوباره عق زدم و باال آوردم...
یهو ارمایل با شتاب به سمتم اومد که زدم زیر گریه... پسره چلغوز نه بهتره بگیم جن چلغوز.. بمیرررررم من که پدرو مادرمم مردن دارم به چرتو پرت فک میکنم.. یهو ایستادم.. واقعا مرده بودند؟! نه انصافا مرده بودند؟؟؟ اشکام سرازیر شد و ارمایل اومو و منو برد تو اتاق همروش و ضحی اومد سمتمو زیر بغلم و گرفت و منو نشوند رو حصیر و گفت: آروم. . وارد خانه شد. . هنوز هم صدای خنده هایش در گوشش اکو میشد. . نفس عمیقی کشید. . چقدر اورا دوس داشت.. االن هم دیوانه وار او را میپرستید. .. دلش میخواست فقط یکبار دیگر.. یک بار دیگر.. اورا در آغوش بگیرد و موهای بلندش را نوازش کند و بگو دوستت دارم. . دلش برای گذشته ها تنگ شد. . چه روزهایی را با هم در اینجا گذراندند و برای آینده نقشه کشیدند؟!! هیچ وقت نگذاشت کسی به این خانه دست بزند. . چمدانش را گرفتو به داخل اتاق مشترکشان برد.. اگر کسی چیزی میفهمید چه میشد؟! هیچ... هفته بعد قطعا باید با او حرف میزد..
شرکت همسر یابی هق هق میکردم. . اشک میریختم.. زجه میزدم. . ناله میکردم. . پدر و مادرم و از دست داده بودم. .