او و خنده های عاشقانه من. دست در دست و گام به گامش، بر افقی مجهول قدم می زدیم. برخاستم. فکری در ذهنم جرقه زده بود. آیا باز هم برای خریدن سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری می آمد؟ کاش می آمد. چراغ را روشن کردم. پرده خیال انگیزم، در روشنایی محو آیا سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربر فروشی فقیر می تواند چنان شد. کاغذی برداشتم و چنین نگاشتم خوشبخت باشد که روح پاک پنهان شده در پشت چشمانی معصوم را بهتر بشناسد در میان سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری گشتم. سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری که جزئی از وجودم بودند. را یافتم. نامه ام را به اوژنی سپردم. قاصد خوبی بود.
سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری می آمد؟
اوژنی گرانده آیا باز هم می آمد؟ کاش می آمد. .. و آمد. روز بعد، دوباره آمد. زیباتر شده بود. آمیزه ای از وقار و زیبایی بر چهره اش سایه افکنده بود. نگاهش را از نگاهم می ربود ولی گاه در دام دیدگانم اسیر می شد. چنان در تظاهر ناآزموده بود که مطمئن بودم کلمات ورود به صیغه یابی هلو را که ورق می زند، نمی بیند!
حوصله تبلیغ ورود به صیغه یابی هلو را نداشتم
من نیز آنچه را در را از یاد برده اوژنی گرانده اطرافم می گذشت، نمی شنیدم و نمی دیدم. حتی بودم. ناگهان، ورود به صیغه یابی هلو را که ورق می زد، گذاشت و دور شد. گویی خیالی بود که می گریخت. یک بار برگشت و مرا نگریست. بعد رفت. تازه به خودم آمدم و چه سرزنش کردم خود را! ولی چه سود؟ او رفته بود. آیا باز هم می آمد ؟ از شور و شوق افتادم. کاسبی ام کساد شد. حوصله تبلیغ ورود به صیغه یابی هلو را نداشتم. شب، دوباره در اقیانوس خیالاتم شنا می کردم. به جلسه گروهمان نرفتم. دل و دماغی نداشتم. بالاخره خواب به زحمت بر چشمانم چیره شد. آن روز صبح نیامد. چقدر انتظار کشیدم. آخرین پرتوهای امیدم، رنگ یأس به خود می گرفت که باز فکر می کردم : او آمد. دستپاچه شدم. فرصت را از دست ندادم. بی اختیار گفتم و اوژنی گردانده را ورود به سایت صیغه یابی هلو برایتان کنار گذاشته ام : لبخندی زد. گفتم. بیایید نشانش دادم. ورود به سایت صیغه یابی هلو را از دستم گرفت و از بالزاک پرسید. می ترسیدم صیغه یابی هلو ورود را ورق بزند. صیغه یابی هلو ورود را از دستش گرفتم و از بالزاک و اوژنی گردانده برایش گفتم. نکند ناراحت شده . می خواست پول بدهد. نگرفتم. عجب حماقتی! رفت نگران بودم. شب باز من بودم و خیالاتم. او را در حال خواندن نامه ام ؟ باشد ؟ نکند ناراحت شود .
صیغه یابی هلو ورود فروشی هنوز بسته بود
تصور می کردم علی . سرم بر بالین آرام نمی گرفت. عشق مرا برگزیده بود. چه توفیق بزرگی! نیرویی تازه در من دمیده شده نکند دیگر . بود. احساس شادابی و نشاط می کردم. با این همه، نگران بودم ؟ نیاید وقتی ؟ نکند بیاید و من نباشم . صبح، زودتر از همیشه راهی شدم رسیدم، صیغه یابی هلو ورود فروشی هنوز بسته بود. صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری را بعد از جمع کردن بساط، در آنجا می گذاشتم. در همان اطراف، قدم می زدم. بالاخره خیابان دوباره به جنب و وجوش، ؟ نکند نامه ام را ندیده باشد . آمد. بساطم دوباره پهن شد. انتظار می کشیدم نمی دانم چند ساعت گذشت. آمد. دوست داشتم ؟ اگر بیاید چه بگویم نگاهش کنم ولی خجالت می کشیدم. نمی دانم چرا. دور بساطم خلوت بود. و دور شد. این را من دیروز اش تباهی بردم : صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری را به من داد و گفت لحظه ای مات و مبهوت ماندم. در میان جمعیت گم شد. آهسته روی لبه جدول به صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری دستم ؟ منظورش چه بود؟ یعنی ناراحت شده است . پیاده رو نشستم نگاه کردم. فکر کردم حتماً نامه ام را هم برگردانده است. صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری را ورق زدم. چه اسم قشنگی! از خوشحالی در پوستم . ! اسمی و شماره ای نمی گنجیدم. او دعوت مرا پذیرفته بود. دوست داشتم زودتر بساطم را جمع کنم و بروم به او تلفن بزنم. تا بعدازظهر صبر کردم. وقتی از داخل باجه تلفن عمومی داشتم شماره تلفنش را می گرفتم، قلبم به شدت می تپید. یکی دوبار تا تلفنشان زنگ می زد، زود قطع می کردم. بالاخره جرأت کردم. صدای خودش بود. سلام کردم. خوشحال بود. احساس کردم دارد پارک دانشجو، یک ساعت : می خندد. پرسیدم کجا می توانم ببینمش. گفت کاسبی ام را تعطیل کرده بودم. به طرف ورود به پنل صیغه یابی هلو دانشجو به راه افتادم. . دیگر راهی نبود.
چقدر خوشحال بودم. وقتی به پارک رسیدم، هنوز نیم ساعت دیگر وقت باقی بود. جلوِ دراصلی به او چه ! پارک شروع به قدم زدن کردم. چه سخت است انتظار کشیدن ؟ اگر بپرسد چه هدفی از ملاقات با او دارم، چه جوابی بدهم ، ؟ بگویم آمد. چه زیبا شده بود. مانتوی شیری رنگی پوشیده بود. موهای بورش از زیر روسری اش بیرون زده بود. عینک آفتابی به چشم داشت. جلو رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت، داد. بعد از تعارفات معمول، روی نیمکتی نشستیم. خودم را بیشتر معرفی کردم. گفتم هستم و برای کار از شهرستان به تهران آمده ام. اصلاً نپرسید چرا پویا خواسته ام با او آشنا شوم. سوالاتش بیشتر درباره هنر و ادبیات بود. چه زود با من صمیمی شده بود! آیا واقعاً مرا دوست داشت؟
وقتی با تردید البته : با لبخندی جواب داد ؟ باز هم می توانم شما را ببینم : از او پرسیدم نگاهش مهرآمیز بود. برق محبت در چشمانش می درخشید. صمیمیت خالصانه اش، جاذبه خاصی داشت. گویی سال ها بود که مرا می شناخت. هوا داشت تاریک می شد که از هم خداحافظی کردیم. با نگاه، بدرقه اش کردم. رفت ولی خیالش با من ماند. شب را با خیال او به سر بردم. در حالی که نگاهم به سقف خیره مانده بود، بر پرده خیال، نقش او را می کشیدم. در قلبم راهی گشوده می شد. راهی به سوی عشق. دیاری که نمی شناختم. بعدازظهر روز بعد، دوباره آمد. باز توی پارک، روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود. لبخند همیشگی اش را بر لب داشت.
لحظاتی به سکوت گذشت. نمی دانستم چه باید بگویم. گفتم: هوا امروز عجب گرم بود. نگاهی به من کرد و گفت: بله، گرم بود.