یک دفعه دلم هوای خونه خودمون رو کرد. همون خونه ای که ی ک دنیا صمیمت و خوشی توش موج میزد. همون خونه ا ی که محال بود توی این هوا، حتی اگر هم امتحان داشته باشم توی خونه بشینی م. باید با مامان میرفتیم پیاده روی و از هر در حرف میزد یم. از سر به سر گذاشتن فالن دختر و پسر توی دانشگاه و رو کم کردن فالن ماشین که ی ه اکیپ پسرونه بودن توی بزرگ راه همت تا بحث و نقد راجب آخرین کتابی که هر جفتمون خونده بودیم. چهقدر دلتنگ ثبت نام در سایت همسریابی بودم.
دلتنگ وبسایت همسریابی رسمی بودم
دلتنگ سر به سر گذاشتناش، کل کل کردنامون و از همه مهمتر، دلتنگ وبسایت همسریابی رسمی بودم. همون جور که به آسمون سیاه شب زل زده بودم و غرق توی خاطرات خدمات همسریابی ایران و مامان و ثبت نام در سایت همسریابی و بابا بودم، قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد و پایین اومد. دلتنگ بودم؛ دلتنگی هم هیچ دلیل و منطقی سرش نمیشه، فقط میزنه حال خرابت رو خرابتر م یکنه. با نسیم مالیمی که اومد و صورتم رو نوازش کرد؛ حال خوبی بهم دست داد و باعث شد چشمام رو ببندم و نفس عمیق ی بکشم.
انگار موثر بود چون بغضی هم که توی گلوم داشت ریشه دار میشد، کمی آروم تر شد و ریشه اش ضعیفتر شد. خاله جون. با صدای سایت همسریابی وزارت ارشاد چشمم رو باز کردم و طرف صدا چرخیدم.
دیدم با اون چشمای معصوم و لبخند شیرینش، داره بهم نگاه میکنه. یه هودی صورتی رنگ با یه شلوار ساپورت زمستونه تنش بود. جونم؟ میشه منم بیام پی ش شما؟ لبخند عمیقی زدم و نشستم، دوتا دستام رو به معنی بغل باز کردم که به سمتم دویید. سرش رو گذاشتم رو ی شونه ام و از ته دلم سرش رو بوسیدم. توی این دو سه هفته که توی این خونه بودم فقط به یه چیز ی فکر م یکردم و اونم این بود که، همسریابی در ایران چه جوری بعد از شش ماه از ا ین تیکه فرشته جدا بشم؛ چه جوری دوریش رو تحمل کنم؛ چهجوری با نبودنش کنار بیام.
سعی کردم به این چ یز ها خیلی فکر نکنم؛ چون نه وبسایت همسریابی رسمی آ ی نده رو دیده و نه کسی تونسته گذشته رو تغ ییر بده، پس االن رو زندگی کنم خیلی بهتر از ای نه که بخوام به آ ینده ای فکر کنم که هیچ کس ازش خبر نداره.
از خدمات همسریابی ایران جداش کردم.
آروم از خدمات همسریابی ایران جداش کردم. بلند شدم و دستای ظریفش رو توی دستم گرفتم و رفتیم کنار میله های بالکن ایستادیم. از اون جا راحت م ی تونست همه چیز رو ببینه؛ درختها، گل هایی که توی عمارت بودن و همسریابی در ایران مثال قشنگی از بهشت بود؛ اما نمیدونم چرا هرچقدر در این عمارت زیبا و سلطنتی دنبال بویی از عشق، بویی از محبت، بویی از خوشبختی بودم، پیدا نکردم. چرا همیشه ما آدم ها همه چیز رو از ظاهر می بینیم؛ چرا صبر نمیکنم که از باطن چیزی خبردار بشیم بعدا قضاوت کن یم؟ خود وبسایت همسریابی رسمی، روزی که اومدم داخل این عمارت، فکر کردم کلی خوشبختی توی این عمارت مخف یه؛ اما االن که اومدم و به چشم دیدم و تجربه کردم، تازه همه چیز برام روشن شد.
با افتادن قطره ای روی صورتم از فکر اومدم بیرون و نگاهم رو به آسمون دوختم. هوا ابری بود و نم نم بارونی داشت میومد. دلم می خواست مثل روز های نوجونیم که وقتی بارون میومدو همسریابی در ایران می ایستادم زیر بارون و از دلتنگیهام میگفتم؛ از خواستههام، از ای ن که چرا بابام تنها گذاشت. با بابام حرف میزدم؛ اما االن به خاطر سایت همسریابی وزارت ارشاد کمی میترسیدم. نگاهش کردم و از نگاهش که با حسرت به آسمون بود، فهمیدم دوست داره زیر بارون بایسته و به قطرههای بارون نگاه کنه. اون قطره ها رو روی پوستش حس کنه.
مثل بچه های دیگه بپره توی گودالهای کوچیک آب بارون؛ اما انگار بازم قانونهای مسخره ساتیار، سایت همسریابی وزارت ارشاد رو از این کار های که شیطنت همه بچه های هم سن و سال سایت همسریابی وزارت ارشاد بود، منع کرده بود. لبخند ی زدم و خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم: دوست داری بریم زیر بارون راه بر یم؟ لبخند غمیگینی زد و نگاهش رو از آ سمون سیاه شب گرفت و بهم نگاه کردم. نگاهش، نگاه یه دختر پنج، شش ساله نبود؛ نگاهش درست مثل آدم بیست ساله ای بود که انگار دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست.