لبخند غمگینش را حس کردم... با دست کمرم را نوازش کرد: منم کنار تو بخوابم؟ گونه اش را بوس یدم و دستم را رو ی قلبش گذاشتم: اوهوم! نفس عمیقی کشیدم: مثل همه زن و شوهرا! نفس عمیقی کشید و تکرار کرد: مثل همهی زن و شوهرا! لباس پفی ام موقع رقص هرچند ساده ام خیلی زیباتر به چشم میامد. .. حدودا ده نفر از دخترهای فامیل دورمان حلقه زده بودند...
به قول سایت ازدواج موقت رایگان سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن
به قول سایت ازدواج موقت رایگان سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن مروارید امشب بودم! و او صدفم! ارام پایش را تکان میداد و هماهنگ با بقیه برایم دست میزد و من در چند قدمیاش میرقصی دم. .. لبخندم واقعیترین اتفاق ان شب بود... من عروس صیغه وهمسریابی بودم! عروس ارزوها! بدنم را روی مبل رها کردم و همه وجودم دوباره به صفحهی نورانی لپ تاپ چشم دوخت... تقاضای شیدا برای رقصیدن صیغه وهمسریابی باز هم بی نتیجه ماند... همسریابی شیدایی اهل رقص ان هم در مجلس زنانه نبود! صدای دست زدن دخترها بیشتر شد و همزمان با خواننده، و هماهنگ خواندند: آره کانال همسریابی موقت مسته مستم.
صیغه موقت لبخندش پررنگتر شد
صیغه موقت لبخندش پررنگتر شد و با دستمالی که از همسریابی شیدایی گرفت، پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد و نگاهش را از من نگرفت. شیدا دستش را گرفت و با خواهش و التماس باالخره صیغه وهمسریابی را وسط کشاند... دستهایمان را به هم داد... مادرم کنار خاله فخری ایستاده بود و با خوشحالی دست میزد.... همه ی وجودم از گرمای دستهای صیغه وهمسریابی و لبخند پررنگ مادرم گرم شد... دست در دست هم، هماهنگ با اهنگ خودمان را تکان می دادیم... این ارام ترین اما زیباترین رقص زندگی ام بود! گوشه ی لبم را از شرم نگاه صیغه موقت گزیدم. ..
چرا اهنگ تمام نمیشد. .. به دستم فشاری وارد کرد و با حرکت لب هایش زمزمه کرد: عاشقتم! صدای دختر ها دوباره بلند شد: امشب شب ماست، سحر نداره، مستی و راستی این عروس رو دست نداره با این همه ستاره کی دیگه خبر ن داره، ماه شب چهاردهامشب پیش تو کم میاره این سرنوشت زیبا ببین چه کرده با ما، همگی بگ ین ماشااهلل، مبارک ایشااهلل! همزمان با تمام شدن اهنگ سایت ازدواج موقت رایگان خم شد...
با چشم های گرد شدهام مسخ ایستادم. .. اب دهانم را با صدا بلعیدم. .. صدای دست و سوت دختر ها بلند تر شد و سایت ازدواج موقت رایگان نرم و طوالن ی چند تار مو یی که روی شانهی لختم بود، را بوسید! نفسم در سینه ماند و چشمهایم بسته شد.... صدای در اتاق از حال و هوای دو هفته پیش بیرونم کشید. .. لپ تاپ را بستم و دستی به موهایم کشیدم و در اتاق را باز کردم... خاله فخر ی لبخند زد: خسته نمیشی هر روز فیلم عروسی تو میبینی؟ لبخند زدم... خسته نمیشدم. .. ای ن فیلم رویای چند ین و چند سالهام را جلوی چشمهایم جان میداد...