طوبی همسریابی
طوبی همسریابی وقتی طوبی این حرف را شنیدم احساس خطر کرده و خودم را در کار خلافی که طوبی انجام داده بود سهیم دانستم. من خوب می دانستم که مجازات انجام عمل خلاف چه می تواند باشد این بود که من هم پا به فرار گذاشتم. اگر زن پیر بهای گوشت دزدی شده را از من طلب کند من برای او چه جوابی خواهم داشت؟ منکه پولی در بساط ندارم. اگر هم مارا دستگیر کنند جای من در زندان خواهد بود و حیوانات من از گرسنگی خواهند مرد. کاپی و دُلچه که دوندگی مرا مشاهده کردند آن ها هم به دنبال من آمده و پشت پای من بودند. در این حال نیکدل گردن مرا محکم چسبیده بود که از من جدا نشود. یک فرد دیگر هم شروع به فریاد زدن کرد و گفت: " آهای. .. دزد را بگیرید. " چند نفر دیگر هم به گروه تعقیب کنندگان ما ملحق شدند. ترس به ما نیرویی داده بود که ما پرواز می کردیم. من هرگز دُلچه را ندیده بودم که تا این حد سریع بدود. پاهای او تقریبا زمین را لمس نمی کرد. تعقیب یک پسر بچه به سن و سال من برای بزرگسالان کار ساده ای نبود. پاهای جوان من بلا انقطاع فاصله ما را با تعقیب کنندگان بیشتر می کرد. من بیک کوچه جانبی پیچیده، وارد یک مزرعه شده و طولی نکشید که تعقیب کنندگان ما از تعقیب ما منصرف شدند.
طوبی همسر
طوبی همسر ولی ما کماکان به دوندگی خود ادامه داده تا زمانی که من کاملا از نفس افتادم. ما چند کیلومتر دویده بودیم. به عقب نگاه کردم، کسی به دنبال ما نمی آمد. دُلچه و کاپی هنوز پشت سر من بودند و طوبی با فاصله ای به طرف ما می آمد. به احتمال زیاد او در جایی توقف کرده بود که گوشتی را که دزدیده بود بخورد. بدون شک می دانست که کار بدی انجام داده و تنبیه سختی در انتظارش است پس بهتر دیده بود که گرسنگی را به درد تنبیه اضافه نکند. او قدری به من نگاه کرد و در جهت مخالف ازدید من پنهان شد. من می توانستم بفهمم که علت دزدی طوبی چه بود. او گرسنه بود ولی این دلیل خوبی برای دزدی نبود. او دزدی کرده بود و من اگر می خواستم نظم و انضباط در گروه خودم برقرار کنم می بایستی فرد خاطی را تنبیه و به سزای عمل نادرستش برسانم. در غیر اینصورت با احساس کمترین گرسنگی بقیه هم شروع به دزدی خواهند کرد. من باید طوبی را در حضور همه تنبیه سختی می کردم. ولی برای اینکار اول می بایستی او را می گرفتم. این کار ساده ای نبود.من به طرف کاپی برگشته و با لحنی جدی به او گفتم: " برو و طوبی را پیدا کن. " کاپی به لافاصله به راه افتاد که طوبی را پیدا کند ولی من احساس کردم که با قدری بی میلی اینکار را انجام می دهد. از نگاهی که به من انداخت من فهمیدم که کاپی به مراتب ترجیح می دهد که رییس و قهرمان طوبی همسریابی باشد تا مامور من برای دستگیری او.
طوبی همسریابی دایم
طوبی همسریابی دایم من روی یک تخته سنگ نشسته و منتظر آمدن کاپی با زندانیش شدم. این استراحت برای من بعد از دوندگی طولانی که کرده بودیم لازم و خوش آیند بود. وقتی بعد از فرار ما توقف کردیم، ما در ساحل یک رودخانه کوچک با درختان بزرگ و سایه دار در دو طرف بودیم. یکساعت گذشت و از سگ ها خبری نشد. بالاخری سر و کله کاپی پیدا شد. او تنها و سربزیر و نا خوشنود بود. من پرسیدم: " طوبی همسریابی کجاست؟ " در جواب سوال من کاپی سرافکنده روی زمین نشست. از یکی از گوش های او خون می آمد. من متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. طوبی همسریابی به حرف او گوش نداده و با کاپی به جنگ و جدال پرداخته بود. احساس کردم که هرچند کاپی از طرف من مامور بود چون احساس می کرد که طوبی همسریابی از شدت گرسنگی آن کار را کرده است اجازه داده بود که طوبی همسریابی او را گاز گرفته و گوشش را زخمی کند. من دلیلی نداشت که کاپی را تنبیه کنم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم این بود که منتظر بازگشت طوبی همسر بشوم. من به خوبی می دانستم که دیر یا زود طوبی همسر با پای خودش بر خواهد گشت که درد مجازات را تحمل کند. من زیر درخت دراز کشیدم و از ترس این که مبادا به مغز نیکدل خطور کند که به طوبی همسر ملحق شود او را با دقت نزدیک خودم نگاه داشتم. دُلچه و کاپی در زیر پای من خوابیده و کمی بعد خود من هم بخواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم چند ساعتی گذشته بود. خورشید در آسمان به طرف غرب رفته بود و من می توانستم بفهمم که طولی نخواهد گذشت که هوا تاریک شود.
طوبی همسریاب
طوبی همسریابی دایم گرسنگی شدید بر من غلبه کرده بود چون طوبی همسریابی دایم به جز چند لقمه نان خالی تا آن موقع چیز دیگری نخورده بودم. طوبی همسریابی دایم از نگاه های طوبی همسریاب می توانستم بفهمم که آن ها هم از گرسنگی رنج می برند. کاپی و دُلچه با حسرت به طوبی همسریابی دایم چشم دوخته بودند و نیکدل از خودش ادا و اطوار در می آورد. شکمش را می مالید و با عصبانیت صدا می کرد. طوبی همسر هنوز بر نگشته بود و طوبی همسریابی دایم با فریاد و با سوت سعی کردم او را صدا کنم. بعد از خوردن یک غذای مفصل به احتمال قوی زیر یک بته مشغول استراحت و هضم غذایش بود. حالا دیگر یک موقعیت اضطراری پیش آمده بود. اگر طوبی همسریابی دایم این نقطه را ترک می کردم طوبی همسر به احتمال قوی موفق به پیدا کردن ما نشده و گم می شد. ولی ماندن در آن جا به معنای آن بود که امکان به دست آوردن چند شاهی برای خرید نان از دست ما می رفت و ما گرسنه در آنجا می ماندیم. گرسنگی ما هردم بیشتر و شدیدتر می شد. طوبی همسر هنوز باز نگشته بود. یکبار دیگر طوبی همسریاب کاپی را برای پیدا کردن او فرستادم ولی بعد از نیم ساعت کاپی سر افکنده برگشت. حالا چکار می بایست کرد؟ هرچند که طوبی همسر گناه کار بود و کار ناشایست او مارا به این وضعیت ناگوار دچار کرد با وجود این طوبی همسریاب نمی توانستم که او را به کلی فراموش کرده و تنها رها کنم. وقتی ارباب از زندان آزاد شد چطور به او بگویم که طوبی همسریاب یکی از سگ هایش را از دست دادم؟ و خارج از همه این حرف ها طوبی همسریاب این سگ را دوست داشتم. سگ سرکشی بود ولی هنوز طوبی همسریاب به او علاقه داشتم. طوبی تصمیم گرفتم که تا غروب در آن جا بمانم ولی نمی شد تمام مدت عاطل و باطل دست روی دست گذاشت و هیچ کاری نکرد. طوبی فکر کردم که تا موقعی که طوبی بر گردد ما کاری انجام بدهیم که حد اقل تاثیر گرسنگی را در ما کمتر کند. آیا چکار می توانستیم بکنیم؟