چند لحظه بعد ارزویم براورده شد...
گونهام را کوتاه بوسید و سرش را به گوشی تلفنم چسباند...
- پوریا گفت: لیل ی خیلی دوست دارم ببینمت... هم تو رو... هم عمو رو! دستهای قلیون شارژی قلمی پشتم محکم شد... عصب ی نفسش را بیرون داد و در گوش ازادم غرید: تمومش کن! دلم لرزید. .
- از ترس... نمی خواستم قلیون شارژی قلمی قیمت را ناراحت کنم... کاش میشد تلفن قطع شود... به زحمت جواب دادم: چرا؟ قلیون شارژی قلمی دیجی کالا کمی از صورتم فاصله گرفت و با چشمهای شاکی به صورتم خیره شد...
- پوریا انگار بلندتر حرف میزد که حس میکردم قلیون شارژی قلمی ارزان از این فاصله هم می شنود: کلی منتظر بودم بیاین شیراز تا باهات حرف بزنم... اما وقت ی اینجا بودید حالم خوب نبود... یعنی نتونستم حرفامو بزنم... البته یه چیزایی به بابا گفتم. اگه بتونیم عروس ی قلیون شارژی قلمی بیایم خیلی خوب میشه... نه لیلی؟ قلیون شارژی قلمی دیجی کالا دستم را بوسید. ..
- متعجب از کارش گوشی از دستم سر خورد... گوشیام را خاموش کرد و تقر یبا روی میز کوبید: نمی دونستم پسرعموت پشت تلفن از حالت خشکش در میاد و واسه کشیدن قلیون شارژی قلمی حرفای مسخره بلغور می کنه! دلتنگ زمزمه کردم: قلیون شارژی قلمی دیجی کالا! با چشمانی که انگار پر از حسرت و دلتنگ ی بود نگاهم کرد و گفت: تو بهش زنگ زدی؟ خودم را به او نزدی ک تر کردم: چرا دیر اومد ی ؟
- دلم برات تنگ شده بود!
- اخم کرد و دستش را به ابرویم کشید: بی اجازهی من حرف زدن با دود قلیون شارژی قلمی ممنوع! سرم را تکان دادم: باشه... و مصرانه تکرار کردم: دلم برات تنگ شده بود! نگاهش پر شد از حسرت و اینبار ارام پیشانیام را بوسی د: چی کار میکنی اینجا؟ لبخند ی از چهره و لحن ارامش زدم: پوریا برام کتاباشو فرستاده... داشتم مرتبشون میکردم!
- نگاهش به کتابهای روی میز انداخت: نمی خواد... همشون رو پس بفرست! ابروهایم را باال بردم: قلیون شارژی قلمی ارزان اینا کتابای گرون قیمت و کمیاب. ..ِ شاید الزمم شد! کتابها را درون چمدان پرت کرد: مهم نی ست... خودم برات تهیه شون میکنم... اینا رو استفاده نکن! نگاه پر حسرتی به کتابها انداختم: باشه! باالخره لبخند زد: دلم برات هالک بود... چشمهایم از خوشی برق زد و با هیجان گونهاش را بوسیدم: عاشقتم قلیون شارژی قلمی ی! لبخندش محو شد... حرفم بیمنظور بود...
قلیان شارژی قلمی قیمت بود
شاید هم تاثیر حرف های قلیان شارژی قلمی قیمت بود... هر چه که بود لبخند قلیون شارژی قلمی قیمت را محو کرد... سنگین نگاهم کرد: بریم پایین. همه ی حس خوبم رفت... یعنی دوست نداشت عاشقش باشم؟ کالفه سرم را تکان دادم... باید فردا با قلیان شارژی قلمی قیمت حرف می زدم... چرا قلیون شارژی قلمی قیمت از حرفم ناراحت شد؟ برگه را ارام روی دستهی صندلی نسری ن گذاشتم... و چشم ها یم را به استاد که روی تخته نکات مهم را می نوشت و بعد مفصل توضیح میداد، دوختم...
حرفهای قلیون شارژی قلمی خواند
قلیان شارژی قلمی حرفهایم را در مورد اتفاقات دو روز پیش و حرفهای قلیون شارژی قلمی خواند و نوشت: " ببینم سپیده چه طور یه؟ سعی کن شبیه سپیده بشی! " جواب را نوشتم: "حجابش اینا تقریبا مثل منه... ولی شبیه خانمهای بزرگ رفتار میکنه... اکثرا لبخند میزنه... دستپختش عالیه... گاهی هم میره تو اشپزخانه و برامون چای میاره " قلیان شارژی قلمی چهرهی متفکری گرفت و سرش را تکان داد!