همسریابی هلو چیست؟
ما بسیار تشنه بودیم. پاژ می خواست که پایین رفته و آب بیاورد ولی پروفسور او را منع کرد و گفت سر جای خودش بماند. او می ترسید که خاک و سنگی را که در پایین محوطه انبار کرده و خود را به پناهگاه رسانده بودیم طاقت وزن او را نداشته و او به داخل آب سقوط کند.
اگر هم در همسریابی هلو تلگرام افتادم می توانم شنا کنم
او گفت: " رمی از همه سبک تر است. یک چکمه به او بدهید. او می تواند آهسته به پایین بخزد و برای همه ما در چکمه همسریابی هلو پنل کاربری بیاورد. " چکمه کاروری به دست من داده شد. من خودم را آماده کردم که از لبه پناهگاه به پایین بخرم. پروفسور گفت: " یک لحظه صبر کن. بگذار من دست تورا بگیرم. " من جواب دادم: " لازم نیست... من می توانم این کار را انجام بدهم. اگر هم در همسریابی هلو تلگرام افتادم می توانم شنا کنم. " " هرچه به تو می گویم گوش بده و اطاعت کن. " او سعی می کرد که به من کمک کند و در این حال شاید تعادل خود را از دست داد و شاید هم ذغال سنگ های زیر پای او جابه جا شدند. در نتیجه اولغزید و با سر به وسط همسریابی هلو پنل سیاه رنگ افتاد. چراغی را که او در همسریابی هلو داشت که راه را برای من روشن کند از دستش افتاد و به قعر آب رفت. همه جا مطلقا تاریک شد. تمام آن هایی که در پناهگاه قرار داشتند با نگرانی فریاد می زدند. خوشبختانه من در آن لحظه در موقعیتی قرار داشتم که به راحتی می توانستم وارد همسریابی هلو پنل کاربری بشوم.
اهسته به داخل آب لغزیده و در تاریکی به دنبال پیر مرد می گشتم. در زمانی که من با ویتالیس پای پیاده مسافرت های طولانی می کردیم او به من یاد داده بود که چطور شنا کنم و خود را روی آب نگاه دارم. طوری شده بود که من در همسریابی هلو موقت همان قدر راحت بودم که روی خشکی. ولی مشکل این بود که در آن تاریکی مطلق من به چه سمتی می بایست بروم. من در این فکر بودم که یک دست همسريابي هلو مرا محکم چسبید. برای لحظه ای بزیر آب رفتم. با ضربات محکم پا خودم را به سطح آب رسانده و آن دست هنوز همسريابي هلو مرا گرفته بود. من فریاد زدم: " پروفسور... همسريابي هلو مرا رها نکن... سر خود را از همسریابی هلو تلگرام بالا نگاه دار و نگران نباش. ما از این جا نجات خواهیم یافت." نجات خواهیم یافت؟... چگونه ؟... من حتی نمی دانستم به کدام طرف شنا کنم. من فریاد زدم: " رفقا... لطفا چیزی بگویید که ما بفهمیم به کدام طرف بیاییم. " عمو گاسپار بود که جواب می داد. صدایش از طرف چپ می آمد که می گفت: " رمی... کجا هستی پسر جان؟ " من فریاد زدم: " یک چراغ برای ما روشن کنید. " فورا یک چراغ روشن شد. من نزدیک پناهگاه بودم و کافی بود دستم را دراز کنم که به لبه پناهگاه برسم. با یک همسریابی هلو یک تکه ذغال سنگ بزرگ را گرفته و با همسریابی هلو دیگر پیر مرد را به طرف پناهگاه کشیدم. این لحظه حساسی بود چون او تا این لحظه مقدار زیادی آب بلعیده بود و به حال نیمه بیهوشی افتاده بود. من هر جور بود سر او را از همسریابی هلو تلگرام بالاتر نگاه داشته و او خیلی زود به هوش آمد. بقیه همکاران ما اورا گرفته و در حالی که من از پشت او را بلند می کردم آن ها او را به داخل پناهگاه کشیدند. من هم به نوبه خودم به پناهگاه وارد شددم. بعد از این واقعه نامطلوب که برای مدت کمی افکار مارا از موقعتی که داشتیم منحرف کرد ما بار دیگر به دنیای افسردگی و اضطراب وارد شدیم. ما درک می کردیم که خواه ناخواه به سمت مرگ و نیستی می رویم. من به شدت خواب آلود شده بودم ولی این مکان مناسبی برای خواب نبود. من به راحتی در خواب می توانستم بار دیگر در آتن سقوط کنم. پروفسور که دیده بود من برای نجات او جان خود را در معرض خطر حتمی قرار داده بودم سر مرا روی سینه اش گذاشت و دستانش را به دور من ما بسیار تشنه بودیم. پاژ می خواست که پایین رفته و آب بیاورد ولی پروفسور او را منع کرد و گفت سر جای خودش بماند. او می ترسید که خاک و سنگی را که در پایین محوطه انبار کرده و خود را به پناهگاه رسانده بودیم طاقت وزن او را نداشته و او به داخل آب سقوط کند.او گفت: " رمی از همه سبک تر است. یک چکمه به او بدهید. او می تواند آهسته به پایین بخزد و برای همه ما در چکمه آب بیاورد. " چکمه کاروری بدست من داده شد. من خودم را آماده کردم که از لبه پناهگاه به پایین بخزم. پروفسور گفت: " یک لحظه صبر کن. بگذار من همسریابی هلو ورود تورا بگیرم. " من جواب دادم: " لازم نیست... من می توانم این کار را انجام بدهم. اگر هم در آب افتادم می توانم شنا کنم. هرچه به تو می گویم گوش بده و اطاعت کن. " او سعی می کرد که به من کمک کند و در این حال شاید تعادل خود را از دست داد و شاید هم ذغال سنگ های زیر پای او جابه جا شدند. در نتیجه اولغزید و با سر به وسط آب سیاه رنگ افتاد. چراغی را که او در همسریابی هلو ورود داشت که راه را برای من روشن کند از دستش افتاد و به قعر آب رفت. همه جا مطلقا تاریک شد. تمام آن هایی که در پناهگاه قرار داشتند با نگرانی فریاد می زدند. خوشبختانه من در آن لحظه در موقعیتی قرار داشتم که به راحتی می توانستم وارد همسریابی هلو موقت بشوم. اهسته به داخل آب لغزیده و در تاریکی به دنبال پیر مرد می گشتم. در زمانی که من با ویتالیس پای پیاده مسافرت های طولانی می کردیم او به من یاد داده بود که چطور شنا کنم و خود را روی آب نگاه دارم. طوری شده بود که من در آب همانقدر راحت بودم که روی خشکی. ولی مشکل این بود که در آن تاریکی مطلق من به چه سمتی می بایست بروم.
برای لحظه ای به زیر همسریابی هلو جدید رفتم
من در این فکر بودم که یک دست همسريابي هلو مرا محکم چسبید. برای لحظه ای بزیر همسریابی هلو جدید رفتم. با ضربات محکم پا خودم را به سطح آب رسانده و آن همسریابی هلو ورود هنوز شانه مرا گرفته بود.
من فریاد زدم: " پروفسور... شانه مرا رها نکن... سر خود را از همسریابی هلو پنل کاربری بالا نگاه دار و نگران نباش. ما از این جا نجات خواهیم یافت." نجات خواهیم یافت؟... چگونه ؟... من حتی نمی دانستم به کدام طرف شنا کنم. من فریاد زدم: " رفقا... لطفا چیزی بگویید که ما بفهمیم به کدام طرف بیاییم. " عمو گاسپار بود که جواب می داد. صدایش از طرف چپ می آمد که می گفت: " رمی... کجا هستی پسر جان؟ " من فریاد زدم: " یک چراغ برای ما روشن کنید. " فورا یک چراغ روشن شد. من نزدیک پناهگاه بودم و کافی بود دستم را دراز کنم که به لبه پناهگاه برسم. با یک دست یک تکه ذغال سنگ بزرگ را گرفته و با دست دیگر پیر مرد را به طرف پناهگاه کشیدم. این لحظه حساسی بود چون او تا این لحظه مقدار زیادی آب بلعیده بود و به حال نیمه بیهوشی افتاده بود. من هر جور بود سر او را از آب بالاتر نگاه داشته و او خیلی زود به هوش آمد.بقیه همکاران ما اورا گرفته و در حالی که من از پشت او را بلند می کردم آن ها او را به داخل پناهگاه کشیدند. من هم به نوبه خودم به پناهگاه وارد شددم. بعد از این واقعه نامطوب که برای مدت کمی افکار مارا از موقعتیی که داشتیم منحرف کرد ما بار دیگر به دنیای افسردگی و اضطراب وارد شدیم.
ما درک می کردیم که خواه ناخواه به سمت مرگ و نیستی می رویم. من به شدت خواب آلود شده بودم ولی این مکان مناسبی برای خواب نبود. من به راحتی در خواب می توانستم بار دیگر در آتن سقوط کنم. پروفسور که دیده بود من برای نجات او جان خود را در معرض خطر حتمی قرار داده بودم سر مرا روی سینه اش گذاشت و دستانش را به دور من حلقه کرد. او خیلی محکم مرا نگاه نداشته بود ولی همان قدر که از افتادن من جلوگیری کند. من مانند بچه ای که روی زانوی مادرش باشد در آغوش او بودم.وقتی از عالم خواب برای لحظه ای خارج شده و حرکتی می کردم او دستش را که به خاطر پریشان نکردن خوابم به کلی بی حرکت نگاه داشته بود کمی تکان می داد و بار دیگر بی حرکت باقی می ماند.
او سرش را روی من پایین آورده و زمزمه می کرد: " راحت بخواب پسر کوچک من... رمی... نگران نباش من تورا محکم گرفته ام و نمی گذارم که سقوط کنی. " من هم با خیال راحت بخواب رفتم چون می دانستم تحت هیچ شرایطی او مرا رها نخواهد کرد. ما نمی دانستیم که زمان چگونه گذشته و الآن چه ساعتی است. آیا فقط دو روز بود که ما در آن جا محبوس بوده و یا شش روز.
عقیده هر کسی با دیگری فرق می کرد. ما دیگر در باره بلایی که بر سر ما هبوط کرده بود صحبتی نمی کردیم. مرگ نزدیک ما قرار داشت. یکی از معدنچیان گفت: " پروفسور حالا هر چه دلت می خواهد بگو. تو محاسبه کرده بودی که چقدر طول می کشد که آن ها این همه همسریابی هلو جدید را از معدن تخلیه کنند. ولی آن ها تا وقتی ما زنده هستیم قادر به این کار نخواهند شد. ما از گرسنگی و بی هوایی خواهیم مرد. " یکی دیگر از معدنچیان به گریه افتاد و گفت: " این کار را برای تنبیه من کرده است. من توبه می کنم... من در درگاه تو توبه می کنم.
من قول می دهم که اگر از این جا سالم بیرون بروم با هر چه در قدرت دارم جبران خطای خودم را خواهم کرد. اگر من در این جا مردم شما همکاران من سعی کنید که خطایی که من کرده ام تصحیح کنید.
او را به همسریابی هلو جدید بیاندازید
شما ' روکت ' را به خاطر دارید که برای دزدیدن ساعت خانم ' ویدال ' به پنج سال حبس محکوم شد؟.. . دزد واقعی من بودم و ان مرد بیچاره بی گناه بود. آن ساعت هم اکنون زیر بالش من در خانه است. " دو نفر دیگر معدنچی فریاد زدند: " این دزد را ب داخل همسریابی هلو پنل بیاندازید. " پروفسور فریاد زد: " همسریابی هلو نگاه دارید... شما خود را می دانید و حالا که مدت زیادی نمانده که در پیشگاه او حاضر شوید می خواهید به عنوان یک جنایت کار و قاتل به آن دنیا بروید؟ اجازه بدهید که این مرد توبه کند. " مردی که به دزدی خود اعتراف کرده بود فریاد زد: " من توبه می کنم... من توبه می کنم. بخشنده است. من تلافی خطای خود را خواهم کرد. آندو معدنچی که هنوز ناراضی بودند غریدند: " جای این خبیث در آب است. او را به همسریابی هلو جدید بیاندازید. " آن ها از جا بلند شده و برای انداختن مرد خطاکار به آب به او نزدیک شدند. پروفسور فریاد زد: " اگر شما می خواهید دستتان بخون یک نفر آلوده شود من به شما می گویم که اول باید مرا به آب بیاندازید. در این صورت شما دو نفر را کشته اید. "