باید میرفتم! شیدا را به دستم داد... نگاهم روی صورت مادرم نشست، لبخند واقعیاش ته دلم را قرص نمیکرد پدرم رو به روی م نشسته بود و نگاهم میکرد... خاله فخری هم به پهنای صورت اشک میریخت، ارام و بیصدا... کابوسش تبد یل به واقعیت شده بود! همسریابی موقت در همدان کنار مادرم ایستاده بود و با همسریابی درهمدان سرگرم بود... شیدا تکانی به بازویم داد: دفعه سومه! نگاهم اینبار به همسریابی درهمدان رفت... داشت نگاهم میکرد...
موسسه همسریابی در همدان قهر بود
دی روز که قصد رفتن کردم درگیری شد ید ی بینمان بوجود امد، حاال هم با هم قهر بودی م... من که نه، ای ن چیزها از من گذشته بود اما موسسه همسریابی در همدان قهر بود و با من حرف نمیزد! جلوی در ایستاده بود و اجازه نمیداد از خانه خارج شوم، اما من فقط به رفتن فکر میکردم، به حرفی که به پدرم گفته بود، به عذاب وجدان ی که باعث میشد ننگ وجودم را به جان بخرد!
اما او جواب حرفها یم را با سیلی داده بود و فریاد زده بود: تو یه احمق به تمام معنایی! و من در جواب سیل ی که برق از سرم پرانده بود، با تمام قوا هلش داده بودم و او که پیش بینی همچین حرکتی را از من نداشت، با صورت به اپن خورده بود و حاال یک طرف صورتش کبود شده بود! با این حال اجازه خروج نداد و من ماندم و چمدانی که دستهاش هنوز در دستم بود... شب هم برخالف قولی که به پدرم داده بود، مرا به خانه مان نفرستاد...
من در اتاق روی تخت دراز کشیدم و موسسه همسریابی در همدان با تمام بیمحلیاش دستمالی روی صورت کبودش میفشرد و تا خود صبح پایین تختم نشست! صبح هم وقتی بی دار شدم، شیدا و همسریابی موقت در همدان خانه را روی سرشان گذاشته بودند و مادرم باالی سرم نشسته بود! مانتو و شال سفید را شیدا تنم کرد و همسریابی همدان برای همسریابی درهمدان کت و شلوار مشکی و بلوز سفید تهیه کرده بود! و ماشینش را مثل همیشه، به همسریابی در استان همدان سپرد، و خودش و مادرم و شی دا با تاکسی رفتند و باز من ماندم و شهابی که هنوز با من سرسنگین بود! انگار زیادی معطل کرده بودم که عاقد تکانی به خودش داد: عروس خانم رو به زور اوردین؟
همسریابی درهمدان که با همه بگو و بخند میکرد، جز من، لبخند زد به عاقد و دستم را از زیر سفید گرفت: لیلی! و لیلی گفتنش با تمام لیلیهایی که تا امروز ادا کره بود، فرق داشت... نگاهم به چشمهایش رفت، دستم را فشرد و من... نفسی گرفتم... هر چه باداباد! - بله! مادرم به ارام ی دست زد و همسریابی همدان سکوت محضر را با صدا ی سوت شکست!
کانال همسریابی در همدان حلقه ی نقرها ی را به انگشتم
عاقد با چشم غره نگاهش کرد... لبخند دستپاچهای زد و ساکت شد! کانال همسریابی در همدان حلقه ی نقرها ی را به انگشتم زد و روی انگشت را بوسید. .. خاله فخری نگاه اخر را به سایت همسریابی در همدان انداخت و از محضر بیرون رفت! چشمهایش هنوز خیس بود... پدرم بلند شد و نگاهش مستق یم به من بود: هیچ وقت نمیتونم کانال همسریابی در همدان رو مثل سابق ببینم! اما حاال که سرنوشت ا ینجوری جلوش خارم کرد، و خودش میخواد، سرش را تکان داد: باشه، با هم بمونین! مسیر رفتنش را با چشمهای اشکیام دنبال کردم... دیشب امده بود دنبالم اما سایت همسریابی در همدان جلوی در ارام ارام با او حرف زده بود و پدرم با شانهها یی که هنوز افتاده بود و قلبی که هنوز درد میکرد، رفت! و نمیدانستم کجای عذاب وجدان سایت همسریابی در همدان پدرم را راضی کرد همیشه همسر همسریابی در استان همدان بمانم!