نازیار پیام ها خوش خنده و شوخ را می خواهم
کشویی را باز کرد و قاب را همان طور داخل کشو انداخت. با چشم های ریز شده همسریابی نازیار پیام ها را نگاه کردم، گاهی خیلی مرموز می شد. چشم هایم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم، برای چند ساعت نازیار پیام ها را از یاد برده بودم اما دوباره... دسته صندلی را چنگ زدم. من آن نازیار پیام ها خوش خنده و شوخ را می خواهم نه آن نازیار پیام ها را که داشت درد می کشید...من مقصر نبودم اما مغزم هر دفعه تکرار می کرد که تو مقصری و آن لحظه رقت انگیز را بهم یاد آوری می کرد... چشم هایم را بیشتر روی هم فشار دادم و سرم را میان دستانم گرفتم و زیر لب زمزمه کردم: _خفه شو! خفه شو!
لبم را با دندانم فشردم، طعم گس خون در دهانم پیچید. مغزم داشت بی رحمانه ادعاهای بی سر و تهش را بهم یاد آوری می کرد: _برای سینا به خاطر تو اون اتفاق افتاد. بلند تر گفتم: _بسه، بسه خفه شو! همسریابی نازیار پیام ها دست مشت شده ام را که روی سرم بود را گرفت: _پیام های سایت نازیار چت شد یهو؟ چشم هایم را باز کردم، می توانستم حدس بزنم که چشم هایم به رنگ خون در آمده اند، عاجزانه لب زدم: _سینا به خاطر من مرد. چشم های همسریابی نازیار پیام ها از تعجب گشاد شد: _پیام های سایت نازیار دیوونه شدی؟ این حرف ها چیه تو سعی کردی نجاتش بدی. سرم را تکان دادم: _سعی کردم...
در همسریابی نازیار پیام ها طنین انداخت
ولی اون می خواست یه چیزی بهم بگه ولی من نذاشتم. همسریابی نازیار پیام ها دستش را روی گونه ام گذاشت: _چرا خودت رو این قدر اذیت می کنی؟ جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم. آراد چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد، چشم هایش را در چشم هایم دوخت: _من درکت می کنم شاید هرکسی جای تو بود همین طور می شد، هر آدمی تو موقعیتی که تو قرار گرفتی، قرار نمی گیره این طور که فهمیدم سینا برای تو خیلی عزیز بوده، سخته ببینی عزیزت داره جلوت جون می ده، فراموش کردن اون لحظه هم سخته اما این که خودت رو برای فوت اون مقصر بدونی اشتباه محض!
در ناگهان باز شد و صدای مادر آراد در همسریابی نازیار پیام ها طنین انداخت. _آراد بگیر بخواب دیگه! مادر آراد با دیدن من در همسریابی نازیار پیام ها لبش را گزید. _ببخشید نمی دونستم تو هم اینجایی. صورتم را از میان دست آراد بیرون کشیدم. دوست نداشتم مادرش فکر منفی درباره ام کند. با صدای لرزانی گفتم: _نه مشکلی نیست من...من آراد که متوجه پریشانی من شده بود گفت: _آترا زیاد حالش خوب نیست. مادر آراد دستش را روی موهایم گذاشت و سرم را نوازش کرد. _حق داری دخترم روزای سختی رو می گذرونی. لبخند تصنعی زدم و از روی صندلی بلند شدم. _منم دیگه می خواستم برم بخوابم، فردا صبح هم رفع مزاحمت می کنم.
سایت نازیار پیام ها خانه کوچکی گوشه اتاق بود
قبل از این که بگذارم حرفی زده شود از همسریابی نازیار پیام ها بیرون رفتم یا بهتر است بگویم فرار کردم. وارد همسریابی نازیار پیام ها شدم، پنجره کوچکی گوشه اتاق بود، پنجره را باز کردم تا کمی هوا وارد اتاق شود. هوای سرد و سوزناکی بود، زیر پتو خزیدم. هروقت فکرم به سمت نازیار پیام ها می رفت فکرم را با چیز دیگری درگیر می کردم. سایت نازیار پیام ها خانه کوچکی گوشه اتاق بود، به سمت سایت نازیار پیام ها خانه رفتم و سایت نازیار پیام ها برداشتم. برای سرگرم کردن خودم خوب بود. صفحه اول را که باز کردم، نوشته ای روی آن بود: _تقدیم به عزیزترین و مهربون ترینم آراد..
با بی خیالی شانه ام را بالا انداختم و مقدمه را آوردم. آن قدر غرق در سایت نازیار پیام ها شده بودم که متوجه گذر زمان نبودم. پیام های سایت نازیار هفت صبح شده بود. از بیرون صداهایی می آمد که نشان از آمدن فرد جدیدی را می داد. بی خیال صداها شدم و ادامه کتابم را خواندم. خوابم گرفته بود دستم را جلوی دهانم گذاشتم و خمیازه کشیدم. پیام های سایت نازیار را نگاه کردم چرا امروز این قدر ساعت ها تند می گذرند؟ کتاب را داخل کتاب خانه گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. دست دخترانه ای که میان انگشت هایش سیگار بود از لای در نیمه باز نمایان بود، کمی جلوتر رفتم. با بهت به بارانا زل زدم. بارانا؟ سیگار؟ مگر او چند سالش بود. در را باز کردم، بارانا یکه خورد و به سرعت دستش را پشتش پنهان کرد.