" گر نبودت زندگانی منیر یک دو دم ماندست مردانه بمیر. " من از جرمی که به من نسبت داده شده بود مبرا نشدم به دلیل آنکه قاضی انتظار داشت که مردی که برای دزدی با یک بچه وارد شده بود دستگیر شده و به دادگاه آورده شود. در آن موقع آن ها می توانستند تشخیص بدهند که آیا من هم دست مرد دزد بوده ام یا نه. مدعی العموم گفت آن ها در تعقیب آن مرد هستند و در این فاصله من می بایست شرم و اندوه زندانی شدن را تحمل می کردم.
خیابان مقابل کانال صیغه یابی تهران زندان من ایستاده بود
در آن غروب قبل از اینکه هوا کاملا تاریک بشود من به وضوح صدای شیپوری به گوشم خورد. ماتیا در آن نزدیکی ها بود. ماتیای عزیز من. .. او بدین وسیله می خواست که به من بفهماند که در همان نزدیکی و به فکر من است. او ظاهرا در سمت دیگر خیابان مقابل کانال صیغه یابی تهران زندان من ایستاده بود. من سرو صدای رفت و آمد و صحبت مردم را از خلال کانال صیغه یابی تهران با عکس کانال صیغه یابی در تهران خودم می شنیدم و متوجه شدم که ماتیا و باب به احتمال زیاد بساط نمایشی به راه انداخته اند. نگهان من صدایی شنیدم که به زبان فرانسه فریاد می زد: " فردا قبل از طلوع خورشید. " بعد ماتیا با شدت و حدت در شیپور خود دمید. لزومی نداشت که برای درک منظور او از فهم و شعور غیر متعارفی برخوردار باشم و نفهمم که آن کلام برای تماشاگران انگیسی گفته نشده بود. من البته نقشه ای را که ماتیا در فکر خود داشت نمی دانستم ولی چیزی که مشخص بود این بود که فردا سحرگاه می بایستی حاضر و آماده باشم. به محض اینکه هوا تاریک شد من روی تخت کرباس دراز کشیدم ولی با وجود خستگی قسمت اعظم شب را نتوانستم بخوابم. وقتی از خواب بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. ستارگان در آسمان می درخشیدند و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. ساعتی در دور دست زنگ ساعت سه بعد از نیمه شب را نواخت. من شروع به شمارش زنگ ساعت ها و ربع ساعت ها کردم. بدیوار تکیه داده و چشمان خود را به کانال صیغه یابی تهران کانال تلگرامی صیغه یابی تهران دوخته بودم. ستارگان را می دیدم که یک بیک به خاموشی می گراییدند. بانگ خروس از مسافتی طولانی به گوشم رسید. سپیده سحر می دمید. خیلی آهسته کانال صیغه یابی تهران را باز کردم. من انتظار چه چیزی را داشتم؟ نرده های آهنی گران روی کانال صیغه یابی تلگرام تهران سلول من نصب شده و قدری دورتر هم دیوار بلندی در جلوی من خودنمایی می کرد. آشکار بود که من از این زندان نمی توانستم رها بشوم ولی با وجود این ابلهانه به خودم امید می دادم. هوای سپیده دم سرد بود و بدن مرا به لرزه در می آورد ولی با این حال من از کنار کانال صیغه یابی تلگرام تهران تکان نخوردم. از کانال صیغه یابی تلگرام تهران به بیرون نگاه می کردم بدون این بدانم دنبال چه چیز باید بگردم و به هر صدایی با دقت گوش می دادم. یک توده ابر سفید رنگ کم کم در آسمان ظاهر شد. قلبم به شدت می زد. احساس کردم که صدای خراشیدن دیوار به گوشم خورد ولی صدای پایی نشنیدم. من گوش فرا دادم. صدای خراشیدن دیوار باز هم به گوش می رسید. سر و کله ای از بالای دیوار ظاهر شد. در آن روشنایی مختصر من باب را شناختم. باب هم مرا دید که صورتم را به نرده های آهنی تکیه داده بودم. او آهسته گفت: " ساکت باش. " به من اشاره کرد که از جلوی کانال صیغه یابی تهران با عکس کنار بروم. با وجود اینکه تعجب کرده بودم اطاعت کرده و از کانال صیغه یابی تهران با عکس دور شدم. او لوله شیشه ای باریک و بلندی را به دهان گذاشت و یک کاغذی که به صورت یک گلوله در آورده شده بود به طرف من شلیک کرد. گلوله کاغذی جلوی پای من افتاد. سر و کله باب ناپدید شد. من کاغذ را با نهایت احتیاط برداشته و باز کردم. متاسفانه نور داخل سلول کافی نبود که بتوانم متنی را که روی این کاغذ نازک نوشته شده بود بخوانم. مجبور بودم که صبر کنم تا هوا کاملا روشن شود.
با احتیاط کانال صیغه یابی تهران را بسته و روی تختخواب کرباس دراز کشیدم
با احتیاط کانال صیغه یابی تهران را بسته و روی تختخواب کرباس دراز کشیدم. این تکه کاغذ کوچک را در دستم جای داده و منتظر شدم. چقدر نور با آرامی و بدون عجله وارد می شد. بالاخره وقتی رسید که نور به اندازه کافی بود و من می توانستم آنچه که روی آن نوشته شده بود بخوانم. نوشته از این قرار بود: " فردا صبح تورا با قطار به زندان منطقه خواهند برد.در کوپه قطار یک تمام مدت با تو خواهد بود. خودت را نزدیک همان دری که وارد شده بودی قرار بده و در آخر چهل دقیقه قطار سرعت خود را کاهش خواهد داد چون به ایستگاه نزدیک می شود. دقایق را بایستی با دقت شمارش کنی. در این موقع در را باز کرده از به بیرون جستن می کنی. از یک تپه که در طرف چپ تو واقع شده است بالا رفته و ما در طرف دیگر تپه منتظر تو خواهیم بود. شجاع باش و از همه مهمتر وقتی از قطار به بیرون می پری در جهت حرکت قطار قرار داشته باشی و روی پاهایت فرود بیایی. " من نجات پیدا کرده بودم. من مجبور نبودم که یکبار دیگر در مقابل قاضی در دادگاه حاضر شوم. ماتیای خوب من... باب عزیز.
از ظهر یک وارد کانال صیغه یابی در تهران من شد
چه کار خوبی باب کرده بود که به کمک ماتیا آمده بود چون بدون کمک او کاری از دست ماتیا ساخته نبود. من چند بار دیگر هم آن تکه کاغذ را خواندم. چهل دقیقه بعد از حرکت قطار... تپه دست چپ. البته شکی نبود که پریدن از قطار در حال حرکت به بیرون کار آسانی نبوده و خطرات زیادی متصور بود. من با اینکار می توانستم خودم را بکشتن بدهم. ولی حتی اگر این عمل منجر به کشته شدن من هم می شد باز هم اینکار را انجام می دادم. مرگ بهتر از زندگی ننگین در زندان به عنوان یک دزد است. آیا آن ها به فکر کاپی هم بوده اند؟ وقتی من چند بار آن پیغام را خواندم کاغذ را جویده و بصرت یک گلوله کوچک در آوردم. روز بعد در بعد از ظهر یک وارد کانال صیغه یابی در تهران من شد و به من گفت که او را تعقیب کنم. او مردی مسن و در حدود پنجاه سال داشت. من با رضایت خاطر متوجه شدم که او فاقد چالاکی یک مرد جوان است. همه چیز همان طور که باب برای من نوشته بود پیش می رفت. قطار سر موقع حرکت کرده و من در نزدیک دری نشستم که از آن وارد شده بودم. جلوی من نشسته و ما در کوپه تنها بودیم. او از من پرسید: " آیا تو انگیسی صحبت می کنی؟ " من جواب دادم: " اگر آهسته صحبت کنید من قادر به درک مطلب هستم.
من هم کانال تلگرامی صیغه یابی تهران در عوض پنج شیلینگ به تو خواهم داد
" او گفت: " پسر جان... در اینصورت من میل دارم که به تو یک نصیحت بکنم. سعی نکن که قانون را به مسخره گرفته و آن را گول بزنی. به من بگو که در آن چه اتفاقی افتاد من هم کانال تلگرامی صیغه یابی تهران در عوض پنج شیلینگ به تو خواهم داد. وقتی به زندان وارد شدی کمی پول در جیب داشته باشی زندگی برایت ساده تر خواهد شد. "