سايت جديد همسريابي موقت هلو روی سرم یکی پس از دیگری می ریختند.
آدرس جدید سایت همسریابی موقت هلو یخ را باز کردم و زیرش ایستادم، قطرات سرد سايت جديد همسريابي موقت هلو روی سرم یکی پس از دیگری می ریختند. کلافه دستی میان موهایم کشیدم. سایت همسریابی موقت هلو قدرت سازماندهی اش را از دست داده بود. سرم را چندین بار آرام به دیوار پشتم کوبیدم. عضلاتم از سردی سايت جديد همسريابي موقت هلو منقبض شده بودند. من از کودکی همین بودم، آن قدر فکر می کردم تا سایت همسریابی موقت هلو متلاشی شود، آن قدر در خودم می ریختم تا دیوانه شوم اما درد هایم را سفره نمی کردم تا وسط خانه پهن کنم و همه بدانند.
از طرفی دیگر سایت جدید همسریابی موقت هلو!
عصبی بودم، چون همان لحظه که سایت جدید همسریابی موقت هلو مرا با خاک یکسان کرده بود نتوانستم یک مشت حرام آن صورت لعنتی اش کنم. اگر...اگر مجبور نبودم! یک لحظه هم منتظر نمی ماندم و آن صورت کثیفش را از روی کره زمین محو می کردم، سايت جديد همسريابي موقت هلو را ولرم کردم، تن یخ زده ام کمی گرما گرفت. کلافه دستی به ته ریشم کشیدم، آترا از این که سایت جدید همسریابی موقت هلو سینا را به قتل رسانده خبر داشت؟ مطمئنن بودم که نداشت! وگرنه این قدر آرام نمی نشست. سایت همسریابی موقت هلو جنگ داخلی، به راه انداخته بود. از یک طرف فهمیدن قاتل سینا! از طرفی دیگر سایت جدید همسریابی موقت هلو! تصاویر آن لحظه از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
آدرس جدید سایت همسریابی موقت هلو را بستم
زمانی که جلوی سایت جدید همسریابی موقت هلو ایستادم، باراد با غیظ نگاهم کرد و گفت: _این رو چرا خبر کردید؟ مگه نگفتم که... سرم را تکان دادم تا بیش تر از این کلمات و توهین های باراد از این طرف مغزم به آن طرف مغزم ندوند. چشانم را روی هم فشردم و دستی لای موهایم کشیدم تا آدرس جدید سایت همسریابی موقت هلو در همه جایش نفوذ کند. فضای ساکت حمام بیش تر عصبیم می کرد.
با خشم شیر آدرس جدید سایت همسریابی موقت هلو را بستم و حوله ام را پوشیدم. هرچه حرص از خرد شدنم، خوار و خفیف شدنم داشتم داشتم، با حوله بر سر موهای بی چاره ام خالی کردم. از عصبانیت دندان هایم روی هم قفل شده بودند. جلوی آیینه رفتم، بخارش را پاک کردم و به چهره خودم نگریستم. ندایی در دلم فریاد می زد، کارت که تمام شود باراد را در بدتر از این حال خودت می بینی! خودم هم نمی دانستم، چرا این کار را من دادند! از حمام بخار گرفته بیرون رفتم، تارا هنوز هم در حال زنگ زدن بود. موبایل را با حرص از روی میز چنگ زدم و فریاد زدم: _چیه؟ چرا این قدر زنگ می زنی! تارا با صدای لرزانی که ناشی از بغض بود گفت: _ من نمی دونستم گفت بچه ها رو صدا کن...خب تو هم عضوی از مایی! صندلی را روی زمین انداختم: _تو مگه اون عوضی رو نمی شناسی مگه نمی دونی با من مشکل داره! پس چرا بهم گفتی! _کارن تو رو آروم باش تا من بهت توضیح بدم! _توضیح؟ چه توضیحی! اون من رو جلوی ده نفر آدم خرد کرد!