سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری حرفش، ناتمام ماند.
بر عکس چیزایی که درباره آترا می گن من حس خوبی نسبت بهش دارم. آرین به دیوار تکیه داده بود و بی حرف به حرف های من و سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری گوش می داد. باراد داخل آشپزخانه شد: _درباره چی حرف می زدید تا من اومدم ساکت شدید! آرین دستی به لبه ی کانتر چوبی کشید: _آ... اما با نگاه هشدار دهنده ی من و سایت صیغه یابی هلو ورود به پنل کاربری حرفش، ناتمام ماند. باراد ابرو بالا انداخت: _خب؟ _خب هیچی! موقع آمدن باراد سکوت را ترجیح دادم، دستم را به سینه ام گره زدم و چشم روی هم گذاشتم، با صدای زنگ موبایل چشم هایم را گشودم. موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش که اسم سایت همسریابی هلو ورود به پنل کاربری نقش بسته بود نگریستم، بازدمم را با کلافگی بیرون دادم و از جمع کناره گیری کردم. _بله؟ _کجایی؟ این همه غر زدی که نمیای خونه مامانم و اینا این حرفا، حالا که اومدم تو نیستی! _نباید بیای مادر زنت و پدر زنت رو ببینی؟ _باشه بابا، باشه! بیا می خوام باهات حرف بزنم! یکی از ابروهایم را بالا بردم: _بابت؟ _میای می شنوی خداحافظ! تلفن بوق آزاد زد، عصبی لب گزیدم و تلفن را قطع کردم و بدون حرف از خانه بیرون زدم، سوار ماشینم شدم و ماشین را به سمت خانه راندم. برف ریز شروع به آمدن کرده بود، نگاهم را به آسمان کبود دوختم، تا این کار را تمام نمی کردم خیالم راحت نمی شد.
ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو به سمتم دوید
با دست روی صورتم که حالا کمی نم دار شده بود کشیدم و با کلید، در ورودی خانه را گشودم. حوصله منتظر آسانسور ماندن را نداشتم، پس پله ها را در پیش گرفتم و بالا رفتم. جلوی در خانه مکث کردم، کلاه سوئیشرتم را از سرم انداختم و وارد خانه شدم، سلام بلندی دادم که ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو به سمتم دوید، از روی زمین او را بلند کردم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم. _چطوری عشق دایی؟ ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو لبخند زیبایش را زد و گفت: _خوبم! ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو را روی زمین گذاشتم و بلند گفتم: _لباسام رو عوض کنم میام.
داخل اتاق شدم، تی شرتم را از تنم بیرون کشیدم، در باز شد و سایت همسریابی هلو ورود به پنل کاربری داخل شد: _نبینم خودت رو برامون گرفتی! در کشو لباس هایم را باز کردم و به دنبال بلوز مناسب گشتم: _حوصله ندارم. سایت همسریابی هلو ورود به پنل کاربری از پشت بازو ام را کشید: _کارن داری چه غلطی می کنی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم: _کار خاصی نمی کنم! علی نگاهش را در چشم هایم دوخت: _تو یه خانواده داری که نگرانتن! اگر من و نشمیل بریم اونا فقط تو رو دارن! من می دونم تو، تو چه کاری افتادی! خطر به جون خریدی تو با آدمی مثل باراد دَر افتادی! اشتباهه! اشتباه هرچی زودتر از این نقشه بیا بیرون! بازو ام را از دستش بیرون کشیدم. خودم هم می دانستم اشتباهه! خودم می دانستم ولی... برای ثابت کردن خودم به او این کار لازم بود! علی بدون حرف و با تاسف به من خیره شد، همانطور که پشتم بود گفتم: _مامان و بابا نفهمن لطفا! _خیالت از بابت من راحت باشه! بلوز را تنم کردم: _مرسی. در اتاق را باز کرد و خارج شد من هم به دنبال او رفتم: _کارای ویزاتون به کجا رسید؟