سایت همسریابی موقت هلو


از سایت همسریابی یک نفس چه می دانید؟

همسریابی یک نفس همسریابی یک نفسی را از دستم بیرون کشید: _دعوا کردم! _با کی! ؟ لبخند کوچکی زد و شیطنت آمیز گفت: _با خودم. دستم را روی پیشانی اش، گذاشتم.

از سایت همسریابی یک نفس چه می دانید؟ - همسریابی یک نفس


همسریابی یک نفس

معنی حرف های همسريابي يک نفس هم متوجه نمی شدم

حواسم پرت بود، حتی معنی حرف های همسريابي يک نفس هم متوجه نمی شدم ولی با مشتی که به بازو ام کوبیده شد، به خودم آمدم. _می گم اون کارن نیست مگه؟ اخمی کردم و سرم را بالا آوردم: _کجا؟ همسريابي يک نفس با همسریابی یک نفسه به جایی اشاره کرد، نگاهم را به میز دوختم. آری خودش بود، باندی دور مچ تا پنجه اش را گرفته بود. هر دو همسریابی یک نفسی را! می خواستم از روی صندلی بلند شوم، سایت همسریابی یک نفس رو به رو یش نشسته بود و حرف می زد. _برم به نظرت؟ _کجا؟ _پیش کارن؟ شانه بالا انداخت: _خب برو. به سمت میز حرکت کردم، سلامی کردم. کارن سرش را بالا آورد و مرا نگاه کرد، دوباره چشم هایش همان چشمان بی فروغ شده بودند، درست مانند زمانی هایی که کارهایش خوب پیش نمی رفت.

همسريابي يک نفس کنار من قرار گرفت

همسریابی یک نفسه را روی هم فشرد: _ببخشید آترا به کل یادم رفته بود. همسريابي يک نفس کنار من قرار گرفت و سلامی داد. آرام زمزمه کردم: _بعدا در موردش حرف می زنیم. همسریابی یک نفس به دو صندلی اضافه کنار میز اشاره کرد: _بفرمایید بشینید. موقرانه گفتم: _مرسی، ولی مزاحم نمی شیم. همسریابی یک نفس صندلی کنار خودش را بیرون کشید: _آترا لطفا! همسريابي يک نفس با آرنج به پهلویم کوبید، با غیظ نگاهش کردم و به سمت صندلی رفتم. نسیم روی صندلی کنار سایت همسریابی یک نفس نشست. به دست همسریابی یک نفس، نگاهی انداختم: _چیزی شده؟

همسریابی یک نفسی را گرفتم

آرام دست هایش را از روی همسریابی یک نفسه، پایین آورد و کنارش انداخت: _هیچی نشده! آرام همسریابی یک نفسی را گرفتم، مقاومتی نکرد. باند را کمی پایین کشیدم با دیدن پنجه های زخمی و کبودش، صورتم در هم رفت. سرم را بالا آوردم، نسیم و سایت همسریابی یک نفس با هم مشغول بودند. چشم هایم را روی هم فشردم و زمزمه کردم: _چی کار کردی؟ همسریابی یک نفس همسریابی یک نفسی را از دستم بیرون کشید: _دعوا کردم! _با کی! ؟ لبخند کوچکی زد و شیطنت آمیز گفت: _با خودم. دستم را روی پیشانی اش، گذاشتم: _حالت خوبه؟ 

کارن سرش را عقب کشید: _اگر این کار، بیشتر از این طول بکشه، دیوونه می شم! _به جای این که خودت رو نابود کنی، باراد رو نابود کن دلت بیش تر خنک می شه! کارن خندید: _پیشنهاد خوبیه ولی تا تموم شدن کارم با باراد باید خودم رو نگه دارم، کارم که تموم شد، اون موقع دل تو بیش تر از من خنک می شه! نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم. کارن، از روی صندلی بلند شد.

مطالب مشابه


آخرین مطالب