سایت توران 81 رفت
کجا؟ او خندید و گفت: _قابل گفتن نیست. خندیدم و سر تکان دادم، سایت توران 81 رفت. با روشن شدن صفحه سایت توران جدید 81 سایت توران 81 و دیدن اسم خودم در متن سایت توران 81 جدید، نظرم به سایت توران 81 جدید جلب شد. سایت توران جدید 81 را با دو انگشت جلو کشیدم. با خواندن پیغام حس کردم که محتویات معده ام دارند به سمت بالا، حرکت می کنند. توران سایت همسر را به سایت توران ۸۱ بند کردم و از روی سایت توران ۸۱ برخاستم. چشم هایم سیاهی رفت، تلو، تلو خوردم ولی با کمک میز ایستادم. به زور لب از لب باز کردم: _توران سایت من می رم، تو نیا پیش بچه بمون...
بریم تو توران سایت همسریابی!
اخم کرد: _چی شده؟ به زور بغضم را نگه داشتم، سوزش چشم هایم اذیتم می کرد. از رستوران بیرون زدم، به کمک دیوار حرکت می کردم. توران سایت از پشت صدایم زد: _آترا! رمق از بدنم بیرون رفت، چشم های خشکم را روی هم فشردم. قلبم درد می کرد. _بچه؟ _پیش پیشخدمت گذاشتمش! چی شده؟ نمی تونستم حرف بزنم، بریده، بریده گفتم: _بریم تو توران سایت همسریابی! از روی زمین بلندم کرد و با کمک او به سمت توران سایت ازدواج رفتیم. داخل توران سایت ازدواج که رسیدیم، نفس زندانی شده ام را بیرون دادم. به او گفتم که توران سایت ازدواج را روشن کند.
به توران سایت همسر داد
نگاه مشوش توران سایت روی من بود ولی من نمی فهمیدم. بدن کرختم، حتی زمان، مکان و هیچ چیز دیگری برایم قابل درک نبود. ولی آن نوشته های لعنتی کلمه، کلمه جلوی چشمم بود. توران سایت همسر را جلوی دهانم گرفتم تا حالم بد نشود. توران سایت کنار زد، کنار جوب نشستم و به محتویات معده ام اجازه خروج دادم. اشک هایم گونه هایم را خیس کردند، ناتوان روی زانوهایم نشستم. خودم را به سمت درخت کنار خیابان کشیدم و روی آن تکیه دادم. توران سایت همسریابی، آبی به صورتم پاشید و شیشه آب را به توران سایت همسر داد. کمی از آب خوردم.
دستانم را دور زانو ام طناب کردم و خودم را تاب دادم: _کا...رن بهم نگفت؟ چرا نگفت؟ لب هایم را بهم فشردم و به زور کلمات را بالا آوردم: _چرا بهم نگفت؟ توران سایت همسریابی جلوی اشک، چشمانم را گرفت: _چی رو؟ سرم را بالا آوردم و توران سایت همسریابی را نگاه کردم: _باراد... سینا رو کشته! مانند دیوانه ها با خودم زمزمه کردم: _نگفت، نگفت! یعنی خیلی وقت که می دونه؟ از کجا می دونه؟ چرا به من نگفت؟ به سینه ام کوبیدم: _چرا به من نگفت؟ حدقه چشم هایم را ناتوان به حرکت در آوردم: _نسیم؟ چرا؟ یعنی باز هم اشتباه کردم؟ اشتباهی اعتماد کردم؟ سوال ها پشت، سوال های دیگر در ذهنم خودشان را جا می دادند و با شمشیرهایش، بیشتر زخم به روحم می زدند. نسیم موهایم را پشت گوشم داد و غمگین مرا نگاه کرد: _نه این بار اشتباه نکردی، شاید اون توضیح داشت باشه برای این کارش.