ورود به پنل کاربری همسریابی هلو ایستاده بود
اینجا چی کار می کنی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم: _فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه... _رو به روی شرکت من ایستادی بعد می گی به من چه! _فکر نکنم مانعی داشته باشم تا از پیاده رو رد شم! جهت اطلاعت می گم اینجا اون طرف خیابون شرکتته نه روبرو... از کنارش رد شدم که بروم، دستم را کشید. _دستم رو ول کن! چشمم به آن طرف خیابان افتاد که ورود به پنل کاربری همسریابی هلو ایستاده بود، با دستانی گره خورده بهم و چشم هایی نا آرام. _لطفا برگرد. چشم از ورود به پنل کاربری همسریابی هلو برداشتم، فقط نگاهی پر از خشم، نفرت... به ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو انداختم و رفتم.
شماره ورود به پنل همسریابی موقت هلو روی صفحه نقش بست
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و برای ورود به پنل سایت همسریابی هلو پیغام فرستادم: _توی کافه خیابون بعدی منتظرتم، اگر نیای دیگه نه من نه تو! گوشی را قفل کردم و به سمت کافه حرکت کردم. ورود به پنل سایت همسریابی هلو ورود به پنل همسریابی هلو اینجا چیکار داشت؟ به خاطر من آمده بود؟ دوباره گوشیم لرزید و شماره ورود به پنل همسریابی موقت هلو روی صفحه نقش بست. _لوس نباش من به خاطر تو اومدم، اینجا، چرا اینطوری می کنی؟
ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو
ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو داشت همچنان حرف می زد، با آراد، با من درباره ی داداش های زن آراد... با شنیدن نام ورود به پنل همسریابی موقت هلو از فکر بیرون آمدم، ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو گفت: از کجا فهمیدی ورود به پنل همسریابی موقت هلو رو گرفته بودن؟ آراد به کاناپه تکیه داد و پایش را روی پای دیگرش، انداخت: _اون شب تو پارک دیدمش، صورتش کبود بود.
ورود به پنل همسریابی هلو درباره این موضوع چیزی به من نگفته بود؟
ازش پرسیدم و اون هم جواب داد. چرا ورود به پنل همسریابی هلو درباره این موضوع چیزی به من نگفته بود؟ صورت آراد را نگاه کردم، به معنای واقعی داغون کرده بودند. ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو دستش را تکیه گاه چانه اش کرد و نگاهش را به خودکار روی میز دوخت: _پس برای ورود به پنل همسریابی هلو هم یه مراقب باید بذاریم... سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد: _می تونم به تو بسپارمش؟ از درون خوشحال شدم که چیزی نمی توانست، مانع دیدار من با او شود: _آره می تونم... _آراد تو می دونی کجا زندگی می کنه؟ _نه! به من نگریست.