با صدای تک سرفه ای به خود آمد، نگاهی به اطراف انداخت.
غیر از آن دو هیچ کس در اتاق نبود، دکتر مشایخ کنار پنجره ایستاده و نگاهش به بیرون بود.
کانال صیغه یابی هلو اصلا نمی دانست چه باید بگوید. آرمین نگاهش را از پنجره گرفت و به سوی او چرخید نفس کشیدن در آن لحظه چقدر برایش سخت وغیر ممکن شده بود.دکتر در حالی که دست هایش را به صورت ضرب در زیر بغل زده بود با چهره ی درهم وسرد همیشگی به او خیره شده و با تن صدایی که هیچ نرمشی نداشت گفت: خوب بفرمائید، گوشم با شماست!
هنگ کرده بود و نمی توانست افکارش را منظم کند با صدای مرتعشی آرام گفت: من. من حر فی ندارم با لحنی پر از غرور گفت: خوبه! خیلی خوبه انگار در کلاس درس بود و مقابلش، کانال صیغه یابی هلو!
سرنوشت بچه های کانال صیغه یابي هلو رقم بزنن
شاگردی خطاکار، خشک و سرد ادامه داد: اما من خیلی حرف ها دارم. اگه می بینی اینجام، دلیل نمیشه که فکر کنید با برنامه مسخره اون ها موافقم! . ..من امشب اینجام! فقط به اصرار خانواده ام، راستش اصلا فکرنمی کردم توی دنیای پیشرفته امروز هنوز پدر و مادرهایی باشن که از قبل سرنوشت بچه های کانال صیغه یابي هلو رقم بزنن. و مطمئن باشید که نمی خوام قربانی این قرار از پیش تعیین شده مزخرف باشم. نگاهش را خیره به کانال تلگرام صیغه یابی هلو انداخت تا که تاثیر حرفش را در نگاهش بخواند اما کانال تلگرام صیغه یابی هلو هنوز حیرت زده و مسخ بود پس ادامه داد: من برنامه های خاصی برای زندگی خودم دارم و دلم نمی خواد به خاطر یه قول و قرار مسخره قدیمی برنامه و ریتم زندگیم دستخوش تغییر بشه!
سکوت کرد و منتظر پاسخ کانال تلگرام صیغه یابی هلو شد
کانال صیغه یابی هلو از حرف هایش منقلب شده بود. هرگز تصور نمی کرد کسی این چنین گستاخ رو در رویش نشسته باشد و این ماجرا را فقط از دیدگاه کانال صیغه یابي هلو ببیند، او که ازغرور و تکروی هایش احساس حقارت می کرد ترجیح داد فقط سکوت کند.
آرمین با لبخندی تحقیر آمیز دوباره گفت: من نه علاقه ای به شما و نه به ازدواج با شما دارم پس خواهش می کنم شما خودتون زحمت برهم زدن این سناریوی مزخرف رو بکشید. از لحن زننده اش احساس نفرت و تهوع می کرد.
سعی کرد خشمش را درپشت نگاه بی تفاوتش پنهان کند پس با آرامش ساختگی گفت. شما که این همه به خودتون مطمئنید و اعتماد به نفستون سر به فلک کشیده چرا قبل از اینکه به اینجا بیاین و وقت ما رو بگیرین این کارو نکردین؟
از دریچه نگاه کانال همسریابی هلو ببیند
با نهایت خودخواهی گفت: من به خاطر معذوراتی که دارم نمی تونم مانع این ازدواج بشم ولی اون طور که پدرتون می گفت شما براشون خیلی عزیزدردونه هستین و برای نظر شما خیلی ارزش و احترام قائلند پس خواهش می کنم شما مانع این ازدواج تحمیلی بشید دیگرتحمل خودخواهی هایش را نداشت به همین دلیل با خشم گفت: مطمئن باشین همین کارو می کنم چون من یک لحظه هم نمی توانم کانال صیغه یابي هلو مثل شما روتحمل کنم و ادامه داد: فکر نکنم حرف دیگه ای داشته باشین. برای ملحق شدن به بقیه هم حتما راه رو بلدین؛ پس با اجازه. ..! و در میان بهت و حیرت، به سمت اتاقش رفت. کانال تلگرام صیغه یابی هلو این قدر عصبانی و خشمگین بود که با خشونت، در را محکم به هم کوبید. روی تختش نشست و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. می دانست که خودخواه و مغرور است اما نمی دانست تا این حد که دنیا را فقط از دریچه نگاه کانال همسریابی هلو ببیند.
با حرص زمزمه کرد: من برنامه خاصی برای زندگیم دارم خیلی دلش می خواست سیلی محکمی در گوشش بزند، اما را کنترل کرد بود.حتما آرمین با کانال همسریابی هلو می اندیشید، که او دختری ترشیده است که می خواهند با زور به او قالبش کنند!؟ خوشحال بود که تمام احساسی که به دکتر داشته است یک جا تغییر کرده و جایش را به تنفر داده است. ساغر وارد اتاقش شد و گفت: چی شده ؟ چرا اینجایی؟ همه سراغت و می گیرن؟! کمی به کانال همسریابی هلو مسلط شد و گفت: تو برو منم میام!
ساغر دوباره گفت: به توافق رسیدید؟ نه این ادم به درد من نمی خوره تیپ و قیافه اش که خیلی عالیه!! تیپ و قیافه اش بخوره تو سرش، بیشعور حرف زدن بلد نیست چی چی رو بلد نیست ؟!! طرف استاد دانشگاست! نفس عمیقی کشید وپرسید حالا کجاست؟
پیش بقیه چیزی نگفت؟ نه مامانش سراغ تو رو ازش گرفت. کانال تلگرام صیغه یابی هلو اونم خیلی سرد گفت: نمی دونم (از جا برخاست و گفت: بیا ما هم بریم پیششون، بی احترامیه اینجا نشستیم دوشادوش هم از اتاق خارج شدند نمی خواست در مقابلش ضعیف ظاهر شود.
کانال صیغه یابی هلو هم از این موضوع ناراحت و دلخور است
او باید متوجه می شد که کانال صیغه یابی هلو هم از این موضوع ناراحت ودلخور است. بیرون همه سرگرم صحبت بودند پدرش کنار آقای مهندس و مادرش کنار مهری خانم نشسته بود دو برادر هم سرگرم گفتگو باهم بودند ساغر به طرف پدرش رفت وکنارش نشست ومهری هم دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد وگفت: الهی قربونت برم عزیزم، بیا اینجا پیش خودم بشین از مقابل آرمین گذشت و کنار مهری نشست مهری با لبخند گفت: ما چند سالی تو این خونه زندگی کردیم چه سال های خوبی بود لحظه لحظه اون سال ها برام خاطره اند، چقدر خوشبخت و شاد بودیم. ناهید هم با یاد اوری آن روزها آهی از حسرت کشید وگفت: بله چه روزگاری بود و چه زود گذشت.