سایت همسریابی موقت هلو


آدرس سایت موسسه همسریابی خانم چیست؟

اخه موسسه همسریابی خانم مقدم یه ابادی نیست؟ دیگه داشتم نا امید می شدم که کسی تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم نیست نم نم به سمت جلو رفتم.

آدرس سایت موسسه همسریابی خانم چیست؟ - همسریابی


موسسه همسریابی خانم

اونم سرشو تکون داد و رفت بیرون. منم رفتم سر ساکم تا یه لباس مناسب هوای سرد موسسه همسریابی خانم مقدم پیدا کنم. پالتوی پشمیه مشکیمو با شلوار مخملم و شال طوسی رنگم پوشیدم. رفتم پیش بقیه. سلما: حالا کجا می ریم عطا؟ می ریم یکم تو جنگل بگردیم. خطرناک نیست الان؟ نه تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم خیلی وقته دیگه مثل قدیما ببرو پلنگ نداره نترس! پیاده به سمت طبیعت اطراف تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم راه افتادیم. ماهان و عطا دو تا شماره تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم پرنور دستشون بود و موسسه همسریابی خانم باعث شده بود راه واضح تر بشه. گوشیم زنگ خورد، بابا بود.

شماره تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم که فورا خاموش شد.

خواستم جواب بدم که یه دفعه موسسه ی همسریابی خانم مقدم قطع شد. رو به عطا گفتم: اقا عطا، این طرفا کجا انتن میده؟ به سمت راست اشاره کرد و گفت موسسه همسریابی خانم مسیرو بری بالاتر انتن میده. چراغ قوه رو از ماهان گرفتم. گلایل، زودتر برگرد می خوایم کباب درست کنیم. سری تکون دادم و گوشی به دست با شماره تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم به سمت بالا حرکت کردم. نمی دونم چند متر از بچها دور شده بودم. که یه دفعه یه موجود خزنده از زیر پام رد شد و باعث شد از ترس گوشیو موسسه خیریه همسریابی خانم مقدم باهم از دستم بیوفتن، شماره تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم که فورا خاموش شد.

گوشیمو که از زمین برداشتم دیدم صفحش کاملا خورد شده! مثل اینکه به یه تیکه سنگ نسبتا بزرگ برخورد کرده بود. ترس تمام وجودمو لرزوند... ته دلم خالی شد. برگشتم و به عقب نگاه کردم... فکر کنم انقدری از بچه ها دور شدم که دیگه هیچ اثری ازشون نمی بینم. بدی جنگلای شمال جهتشه... یعنی تو نمی دونی اگه حتی به عقب برگردی از مسیرت دور میشی. یا بهش نزدیک... از ترس اینکه جکی یا جونوری بهم حمله نکنه جرعت داد زدن و صدا کردن کسی رو هم نداشتم. اخه موسسه همسریابی خانم مقدم یه ابادی نیست؟

دیگه داشتم نا امید می شدم که کسی تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم نیست

نم نم به سمت جلو رفتم بلکه به یه موسسه خیریه همسریابی خانم مقدم چیزی برسم. کم کم داشت اشکم در میومد، چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و به خودم دلداری دادم. به پشت سرم نگاه کردم، هیچکی نبود. به راهم ادامه دادم... یه خونه کاهی رو دیدم. کور سوی امیدی تو دلم روشن شد. قدمامو تند تر کردم و خودمو به اون خونه رسوندم. لبمو گزیدم... در بزنم، نزنم!؟ یعنی میشه مثل تو فیلما یه خانم و اقای مسن و مهربون درو روم باز کنن؟! چاره ای نبود. در زدم... دوبار... سه با... چار بار دیگه داشتم نا امید می شدم که کسی تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم نیست. پس خودم درو اروم باز کردم و رفتم تو. از تو جنگل موندن که بهتره. از شماره تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم بشدت بوی سیگار میومد.

یه سایه رو دیدم که رو صندلی نشسته بود و نور سیگار توی دستش تایید کننده موسسه همسریابی خانم قضیه بود. مرد با صدای گرفته ای گفت: تو کی هستی؟ دیگه گریه ام گرفته بود. خیلی خیلی ترسیدم... شاید از بی نهایتم بیشتر! کوبش قلبمو به وضوح به قفسه سینم احساس می کردم. مرد از جاش بلند شد. از موسسه ی همسریابی خانم مقدم زانو زدمو چشمامو بستم.. و شروع کردم به تقلا کردن با کلماتم بیینید اقا من موسسه همسریابی خانم مقدم گم شدم، گوشیمم تو مسیر شکست. من... من فقط می خواستم روزای اخر عمرمو چند روزشو تلفن موسسه همسریابی خانم مقدم باشم.

برق موسسه خیریه همسریابی خانم مقدم روشن شد

من چند وقت دیگه قراره بمیرم، من تومور مغزی دارم... دکتر گفت حالم خیلی وخیمه. موسسه همسریابی خانم روزای اخر عمرم تو دیگه بلایی سرم نیار! تو الان بی خیال من شو من خودم میرم گمو گور میشم. فقط بزار برم، خواهش می کنم.... خواهش می کنم... چشمام کاملا خیس شده بود. دیگه چیزی نگفتم و آروم اشک ریختم. برق موسسه خیریه همسریابی خانم مقدم روشن شد. آروم اروم چشمامو باز کردم. حتی تصور چنین صحنه ای هم قلب از کوبش می ایستاد... چه برسه به!. .. چندبار پلک زدم... نه... این چشم ها همون چشمهان. یه جفت چشم سیاه مسخ کننده...

شاید موسسه همسریابی خانم مقدم باور نکردنی ترین جایی بود که می تونستم باهاش رو به رو بشم.

چشمایی که از شبم سیاه تر بودن! دستمو گذاشتم رو قلبم، نزن لعنتی نزن. بزار من همین جا متوقف شم... بزار محو شم؛ اونم مسخ تر از من بهم نزدیک شد و جلوم زانو زد. بگو که تک تک این کلمات فقط برای نجات دادن خودت از یه تاریکی بود... زبونم بند اومده بود. شاید موسسه همسریابی خانم مقدم باور نکردنی ترین جایی بود که می تونستم باهاش رو به رو بشم. از جاش بلند و دور خودش چرخید. این دفعه داد کشید. دِ بگو دلارا!!! بگو غیر ممکن زندگیم! بگو که داشتی دروغ می گفتی!!! تو چشماش نگاه کردم... بدون هیچ حالتی اشک هام رو گونه هام می چکیدن.

مطالب مشابه


آخرین مطالب