او به توهم صبر بده ممنون زنگ دوباره به صدا در اومد... حتما عمه فرشته ست به احترامشون از جامون بلند شدیم و بعداز ابراز خوشحالی عمه و سلما و تقریبا سولماز، نشستیم… بنا به گفته های گیسو سلما دختر خوش مشربیه البته سولمازم خوبه ولی خب بیشتر سرش با گوشیش گرمه. و در اخر برای اخر هفته با اصرار مارال با ماهان و سلما و سولماز و نامزدش می ریم برای خرید عید؛ البته حضور من نمادینه... چون نمی خوام بقیه هم از شکستگی های درونم با خبر بشن... آینده چقدر غریبانه غیر قابل پیش بینیه. پارسال این موقع معلم گیسو بودم..
مرکز دوست دختر یابی... اونی که هیچوقت نداشتمش حتی وقتی که بود!
امسال هم بعنوان خواهرم کنارم روی تخت خوابیده پارسال بانو رو داشتم... ولی امسال... به چشمای تر شدم دستی کشیدم. بدست اوردن هر چیزی تاوان داره؛ مرکز دوست دختر یابی... اونی که هیچوقت نداشتمش حتی وقتی که بود! شد یکی از زخمایی که جاش هنوزم درد می کنه... ولی چرا یهو انقدر محو شد! تو فیلما دیده بودم وقتی دو نفر جدا میشن در طول زمان حتی یه بارم که شده اتفاقی گذرشون بهم می خوره؛ اما تو این شیش مرکز دوست یابی در تهران جوری رفته که انگار نبوده! خیلی خودمو کنترل کردم که این جمله حتی از ذهنم نگذره...
امروزم با مراکز دوست یابی هوایی میرن مشهد
ولی کاشکی یه بار دیگه هم اون بی معرفتو ببینم... فقط یه بار! مراکز دوست یابی چیزی لازم ندارین؟ اگه تونستی یه کیلو سیب بگیر. باشه می گیرم.. خداحافظ. به سلامت. روسری مشکی رنگمو صاف کردم بعد از مرتب کرد چتری هام و زدن عینکم از خونه اومدم بیرون. امروز تولد دوست گیسوئه، البته تو مشهد و اونم ازم خواست که من کادوشو بخرم چون مرکز دوست یابی مدرسه هست و تا ساعت پنج باید اونجا باشه. البته ناگفته نماند که دوستش دیشب بهش خبر داده و امروزم با مراکز دوست یابی هوایی میرن مشهد و تا جمعه برمیگردن. به ویترین مرکز دوست یابی فروشی نگاه کردم...
ساعتای شیکی داشت. رفتم داخل مغازه... با دیدن دختری که کنارم ایستاده بود متعجب شدم. گویا اونم با دیدن من تعجب کرد. لبخند کمرنگی زدم و با تکون دادن سرم آروم سلام کردم. سرشو به چپ و راست تکون داد. دلارا تویی؟ کجایی تو دختر؟! شیش ماهه هیچ خبری ازت نیست! لبامو تر کردم. تازه تونستم خودمو جمعو جور کنم دلسا... نبودن بانو خیلی سخته... خیلی...؛ دستشو گذاشت رو شونم. می دونم عزیزم... می دونم. اومد نزدیکتر. وقت داری حرف بزنیم.. خیلی وقته ندیدمت. راستش منم دلم می خواست باهاش حرف بزنم. اما من باید تا یک مرکز دوست یابی دیگه یه ساعت شیک بدست خواهرم برسونم.
سریع شماره مراکز دوست یابی رو گرفتم
خواهرت؟!! باشه واست تعریف می کنم. سریع شماره مراکز دوست یابی رو گرفتم. سلام، تا نیم ساعت دیگه با آژانس یه بسته ای که توش مرکز دوست یابی مچیه رو می فرستم خونه... هدیه واسه دوست گیسوئه. باشه دلارا... خداحافظ. بعد از انتخاب یه ساعت مچی خاکستری و فرستادنش با آژانس به خونه، با دلسا به نزدیک تریک کافه در دسترس رفتیم. من از پیدا کردن خانوادم واسش گفتم و اونم بی نهایت خوشحال شد. دلسا تو چی؟ با بهرنگ چطوری؟ شاید باور نکنی دلارا، ولی بهرنگ بهتر از اون چیزی بود که فکرشو می کردم... لبخند دندون نمایی زدم خیلی خوشحال شدم...
خب، از بقیه چه خبر؟! دختر ناهید اوایل بهمن مرکز دوست یابی در تهران بدنیا اومد... اسمشم نازلیه؛ سحرم که حدودا سه ماهی میشه که کاناداست؛ هاله اینا هم رفتن اصفهان زندگی کنن. چقدر تغییر! آره.... ولی از همه بدتر حاله روژانه... دختره بیچاره افسردگی گرفته. اخه چرا!؟ منم نمی دونم! نفسمو فوت کردم بیرون… فکر نمی کردم یه روزی دلم واسه روژان بسوزه... دو دل بودم که بپرسم از پسرا چه خبر؟
تو و مرکز دوست دختر یابی یهو اینقدر محو شدین!
جلوی موهای عسلی رنگشو داد پشت گوشش. و گلوشو صاف کرد. کیان رفت مازندران؛ رهامم که بین تهران و شمال رفت و آمد می کنه. منتظر حتی یه جمله کوچیک در مورد مرکز دوست دختر یابی بودم، اما دلسا ساکت شد... و البته یکم تاریک و گرفته. چقدر تو این شیش مرکز دوست یابی در تهران شرایط عوض شده. و چقدر اطلاعات تو خوبه! مصنوعی خندید. خب من تو این شیش مرکز دوست یابی در تهران بینشون بودم... تو و مرکز دوست دختر یابی یهو اینقدر محو شدین! با شنیدن اسمش کل وجودم یخ زد... پس اونم نبوده..