سرم در حال انفجار بود، چشم هایم را باز کردم و به موسسه ازدواج موقت خاتون غرق در خواب نگریستم. اشک تا پرتگاه چشمم جلو آمد، ما خیلی از هم دوریم، خیلی... مثل آسمان و زمین، مثل ماه و ستاره هایش! از درد صورتش جمع شد و چشم هایش باز شدند، از دیدن من کمی، یکه خورد. با صدایی که دو رگه شده بود، گفت: _تو هنوز اینجایی؟ سرم را به معنی، آره تکان دادم: _مسکن می خوای؟ اخم هایش در هم بود، از آن دسته آدم هایی بود که بعد از خواب، بد اخلاق می شدند. _اگر زحمتی نیست، تو کشوی سوم. خم شدم و کشوی سوم را باز کردم. با دیدن عکسی که توی کشو بود، اخم هایم در هم فرو رفت. عکسی از موسسه ازدواج موقت خاتون و شیده بود، کنار دریا... این عکس چه معنایی داشت؟ چرا هنوز این جا بود؟
ازدواج موقت خاتون چیزی گفت؟
بسته مسکن را از داخل، کشو چنگ زدم و به سمت موسسه ازدواج موقت خاتون گرفتم. نباید واکنش نشان می دادم، مدتی سکوت کردم، فقط توانستم برای چند ثانیه سکوت کنم: _من دیگه برم، خداحافظ! _آخه این موقع شب؟ بی توجه به حرف موسسه ازدواج موقت خاتون از اتاق بیرون زدم، مانتو ام را برداشتم و پوشیدم. نشمیل دست به سینه جلوی در نگاهم کرد: _کجا می ری؟ _می رم خونه استراحت کنم. موهایم را از زیر مانتو ام بیرون کشیدم و کیفم را برداشتم. _ازدواج موقت خاتون چیزی گفت؟ آرام، نشمیل را در آغوش کشیدم: _نه عزیزم، ببخشید دیشب هم نخوابیدم. حالم خوب نیست، برم خونه یه دوش بگیرم، استراحت کنم بهتر می شم. از افراد خانه خداحافظی کردم.
در کانال ازدواج موقت خاتون باز شد
داخل کانال ازدواج موقت خاتون شدم، به موسسه خاتون کانال ازدواج موقت خاتون تکیه زدم. عصبی شده بودم! چرا؟ دستم را روی، کمرم گذاشتم. می دانم عصبی بودنم، از بی خوابی بود، مگر نه جز این دلیلی ندارد که! ندارد... دندان هایم را روی هم فشردم و پایین مانتو بلندم را چنگ زدم. در کانال ازدواج موقت خاتون باز شد و ازدواج موقت خاتون جلوی در ظاهر شد، این کی رسید؟ _چیزی شده آترا؟ لبخند ساختگی زدم: _حالم خوب نیست، امیدوارم تو درکم کنی...
سوئیچ ماشینش را جلو ام گرفت: _حداقل با این برو. حوصله لجبازی نداشتم، آرام سوئیچ را گرفتم و خداحافظی کردم. ازدواج موقت خاتون به موسسه خاتون موسسه همسریابی خاتون، تکیه زدم و گردنم را ماساژ داد، یک دفعه چه شد؟ همه چیز که خوب بود... دستم را روی دکمه سرد، موسسه همسریابی خاتون فشار دادم و نفسم را عمیق بیرون دادم. آترا، استوار مانده بود ولی از لحاظ روحی، داغون بود! داغون...
من می فهمیدم. با صدای زن، تکیه ام را از روی موسسه خاتون موسسه همسریابی خاتون برداشتم و بیرون رفتم. همه می دانستند، حوصله سر و کله زدن ندارم، به همین خاطر چیزی نپرسیدند. داخل اتاق رفتم، بازو ام درد می کرد... مسکنی دیگر برداشتم و در دهانم گذاشتم. کشو را باز کردم تا قرص را به جایش برگردانم که با دیدن عکس در کشو، یکه خوردم. با حرص عکس را از توی کشو چنگ زدم، چرا این را دور ننداخته بودم. با حرص عکس را درون دستم مچاله کردم. تا می خواست همه چیز درست شود، یک چیزی، گند می زد.