ولی به سایت همسریابی با عکس حق بده...
سایت همسریابی با عکس و تلفن واسه چی باید براش مهم باشه که من چه مرگمه؟!! اگه واسش مهم بودم که نمیومد با یه مشت اراجیف خوردم کنه! نمی زاشت بره!! بهش نزدیک شدم. سایت همسریابی با عکس و مشخصات اگه درمورد من ازت پرسید بهش بگو دلارا مُرد، مُرد، مُرد!!! دلارا همون روزی که دوبار طرد شد مُرد! سرشو اورد بالا و تو چشام نگاه کرد. بهت حق می دم... ولی به سایت همسریابی با عکس حق بده... چون خیلی تو رو... دستمو اوردم بالا. نمی خوام سایت همسریابی همراه با عکس بشنوم... تا اینجا اوردیم، زحمت کشیدی… ممنون!
اما دیگه برو! مطمئنی؟ من همیشه مطمئن بودم! ولی... ولی نداریم! می خوام تنها باشم... لطفا درک کن! سرشو سایت همسریابی عکس دار داد. کاری داشتی حتما بهم بگو. باشه برگشتم تو اتاق سرممو اویزون کردم.... خوشحالم که زندست! و خوشحالم که! برای بیرون افکار دخترونه و مزخرفم سرمو تند تند به طرفین تکون دادم. الان واقعیت باور نکردنی که باید بهش توجه کنم سایت همسریابی عکس نیست! واقعیتی که تلخ تر از زهره... سایت همسریابی همراه عکس که همدم جدید یه بیماریه وخیمه... یه بختکه! چشمامو بستم.... درستش سایت همسریابی عکس نیست...
درستش سایت همسریابی با عکس و مشخصات که من الان به آرامش برسم...
درستش سایت همسریابی با عکس و مشخصات که من الان به آرامش برسم... اینه که یه حس قشنگو توی اوج جوونیم حس کنم. لبامو روهم فشار دادم... بغضمو قورت دادم. چشمامو باز کردم. پرستاری که داشت به تخت بغلی می رسید رو صدا زدم. با لبخند اومد سمتم. بله عزیزم؟! اب دهنمو به سختی قورت دادم. می خوام با دکترم صحبت کنم. به تخته ی بالای سرم نگاهی انداخت. دکتر مرشدی، فوق تخصص مغز و اعصاب. هر وقت سرمت تموم شد، می فرستمت پیششون. سرمو اروم سایت همسریابی عکس دار دادم.
دوباره دراز کشیدم و به سقف سفید خیره شدم. تومور مغزی! مهمونِ ناخونده ی وجودم! اشک تو چشمام جمع شد... تازه زخمام داشتن کهنه تر می شدن، داشتم بهشون عادت می کردم، یه دفعه همه چیز دوباره رو سرم خراب شد. دوباره زیر سنگینی آواره فاش شدن رازها له شدم... بالاخره سرم تموم شد. رفتم پیش دکتر...یه اقای هم سن و سال بابا بود. بشین دخترم. آزمایشمو دادم بهش. بعد از بررسی نگاه دلسوزانه ای بهم انداخت. بیست و شیش سال برای تومور مغزی سن کمیه... به سایت همسریابی با عکس و تلفن اقایی هم که اومد عکس های سایت همسریابی طوبی نتیجه ازمایشت ازم بپرسه گفتم؛ بیشتر از یکساله...
سایت همسریابی با عکس و تلفن هم گفتن که شما دارای خانواده نیستین...
چطور متوجه نشدی؟ چندین بار بخاطر فشار روانی بیهوش شدم اما قضیه رو جدی نگرفتم. سرشو اروم سایت همسریابی عکس دار داد. تومورت حالا به مرحله وخامتش رسیده و تنها راه حلش یه عمل جراحیه که درحقیقت احتمال مرگ و زندگیت پنجاه پنجاهه... لبمو گزیدم. و اگه انجامش ندم؟! البته که عمر دست اوست ولی بنا به تشخیص من حداکثر تا دو سال زنده می مونید. دلم نمی خواد با سایت همسریابی عکس کلمات باهاتون صحبت کنم. چون ما اصولا با خوده بیمار مستقیم صحبت نمی کنیم و سایت همسریابی با عکس و تلفن هم گفتن که شما دارای خانواده نیستین...
شما درمورد حقیقت عکسهای سایت همسریابی طوبی بهشون نگید...
راستش اگر جراحی رو انجام ندین هر روز با استرس مرگ زندگی خواهید کرد... داروها هم فقط برای کاهش روند رشد تومور هستن. با دستم جلوی دهنمو گرفتم.. یه سایت همسریابی همراه با عکس انگار راه نفسمو بسته... یعنی اوضاع تا سایت همسریابی با عکس و مشخصات حد وخیمه؟! دستمو به گلوم کشیدم. راستش من خانواده دارم ولی نمی خوام سایت همسریابی با عکس بفهمن... من بعد از عید سایت همسریابی همراه عکس جراحی رو انجام می دم، ولی شما درمورد حقیقت عکسهای سایت همسریابی طوبی بهشون نگید...
از سایت همسریابی با عکس و تلفن فضای زجراور خارج شدم
اگر تو این جوری صلاح می دونی باشه دخترم... اما سایت همسریابی همراه عکس یادت باشه که از این جراحی خیلیا سالم بیرون اومدن، اگه چشم امیدت به او باشه هیچ چیز غیر ممکن نخواهد بود. سرمو آروم سایت همسریابی عکس دار دادم و با تشکر ارومی از اتاقش اومدم بیرون. فردا باید با دفترچم بیام تا واسم دارو بنویسه. بعد از امضای برگه ترخیص و گرفتن کیفم، از سایت همسریابی با عکس و تلفن فضای زجراور خارج شدم. موج باد سرد گونه هامو سوزوند... به یه نقطه کور خیره شدم...
سایت همسریابی عکس یعنی اغازه کمتر از دوماه مرگه تدریجی... و مثل همیشه تظاهر به خوب بودن! با تاکسی برگشتم بهشت زهرا... هوا تاریک شده بود، رسیدم به قبر سایت همسریابی با عکس. از وقتی که رفتی مشکلات روی سرم آوار شدن، دارم له می شم بانو... له می شم. با پیدا کردن بابا، تازه فکر کردم که دنیا داره روی خوششو بهم نشون می ده ولی بازم اشتباه می کردم...
اشکامو پاک کردم. بانو، خواهری... دارم پشت هم بد میارم. کاشکی الان تو بودی... تو که رفتی شوق زندگیمم رفت... قبر سایت همسریابی با عکس رو بوسیدم و رفتم قطعه ٣٢۵. مامان، نشد که یه دل سیر ببینمت که بغلت کنم که ببوسمت.... او سایت همسریابی با عکس و مشخصات لیاقتو بهم نداد که دخترت باشم و تو رو در کنار خودم داشته باشم. مامان می بینی که اوضام خیلی وخیمه... شاید تا کمتر از دو ماه دیگه بیام پیش خودت. شایدم به روتین زندگیم ادامه دادم... نمی دونم؛ ولی می دونم که نگام می کنی... می دونم که سفارش دخترتو می کنی... می دونم... مامان ندیدمت... اما خیلی دوست دارم... خیلی…