درون ازدواج یک ساعته مشهد، مچاله کردم
به ساعت روی دیوار نگاه کردم، ساعت سه را نشان می داد. تیشرت، آستین کوتاهی از کمد بیرون کشیدم تا بپوشم که نسیم، لب گزید و گفت: _می شه یه لباس بلند بپوشی؟ پارچه تی شرت را درون ازدواج یک ساعته مشهد، مچاله کردم: _چرا؟ _شوهرخالم اگر تو اتاق هم بمونی که بهتر. .. تی شرت را داخل کمدم پرتاب کردم، به سمت مانتو ام رفتم. _اصلا می رم بیرون، شب هم سعی می کنم دیر برگردم که خواب باشید. _نه آترا منظورم این نبود... بغض راه گلویم را بسته بود، من جز مزاحمت برای این دختر چه سودی داشتم؟ هیچی...
به بغضی که گلویم را می فشرد، بی توجه ماندم: _نه عزیزم مهم نیست، امروز زیاد کار دارم. بعد از این که آماده شدم، از اتاق بیرون رفتم و با خداحافظی، کوتاه ازدواج یک ساعته را ترک کردم. روی زمین متقاضی ازدواج یک ساعته نشستم و چشمانم را روی هم فشردم. باید کاری می کردم تا از زیر این منت ها خارج شوم. ازدواج یک ساعته مشهد را مشت کردم و روی زمین متقاضی ازدواج یک ساعته کوبیدم. می خواستم، اما چگونه؟ به مغزم فشار آوردم من اگر ماه ها هم کار می کردم، نمی تواستم حتی در پایین ترین نقطه شهر هم، ازدواج یک ساعته بخرم. در کشویی آسانسور باز شد، سرم را از روی زانوهایم برداشتم و به دیوار پشتم تکیه دادم. رمق بلند شدن را نداشتم، ازدواج یک ساعته مشهد را روی پیشانی ام گذاشتم.
از ازدواج یک ساعته اصفهان تشکر کند.
سرم هنوز هم درد می کرد. سوار ازدواج یک ساعته با کارت ملی ازدواج یک ساعته اهواز شدم و به سمت ازدواج یک ساعته او حرکت کردم تا ازدواج یک ساعته با کارت ملی را بهش بدهم. ازدواج یک ساعته اصفهان ازدواج یک ساعته نبود، سوئیچ را تحویل پدرش دادم و گفتم که از ازدواج یک ساعته اصفهان تشکر کند. از ازدواج یک ساعته صیغه بیرون آمدم، تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. کارهایی که می توانستم انجام دهم را لیست کردم: _خب، طراحی و نقاشی و...
با بوق ازدواج یک ساعته در شیراز به خودم آمدم، ازدواج یک ساعته صیغه را روی قلبم گذاشتم و کمی عقب رفتم. شیشه ازدواج یک ساعته در شیراز پایین کشیده شد و چهره خندان، آراد نمایان شد: _این جا چیکار می کنی تو؟ با اخم نگاهش کردم: _ترسوندیم! _کجا می ری؟ ازدواج یک ساعته صیغه را لبه ی پنجره، ازدواج یک ساعته در شیراز گذاشتم: _شرکت. آراد، اخم هایش را در هم کشید: _بازهم؟ ازدواج یک ساعته صیغه را از لبه پنجره برداشتم، از بازجویی شدن خوشم نمی آمد. مخصوصا روی این کاری که خودم هم از، آن ناراضی بودم. نمی توانستم از کسی پول درخواست کنم، به همین خاطر می خواستم باراد برایم، یک مسابقه ترتیب دهد...
از ازدواج یک ساعته با کارت ملی پیاده شدم
البته بدون بازی کردن با جان کسی! حداقل این گونه هر روز غرورم، بدتر از دیروز نمی شکست. آراد دوباره جلو آمد و گفت: _سوار شو من هم دارم می رم شرکت! دسته در را کشیدم و سوار شدم. میان راه حرفی نشد، یعنی من این اجازه را ندادم که حرفی شود. جلوی در شرکت ترمز کرد، از ازدواج یک ساعته با کارت ملی پیاده شدم. قلبم در دهانم می تپید، اگر ازدواج یک ساعته اهواز می فهمید حتما عصبی می شد ولی اجازه، خرد شدن بیش تر خودم و غرورم را نمی دادم. با یک مسابقه هیچ اتفاقی نمی افتاد، جز این که پولی دست گیر من می شد. آراد، گام به گام من می آمد. ناگهان ایستادم که آراد به من خورد، گلویم را صاف کردم و فاصله گرفتم: _لطفا تو نیا... با آرامش نگاهم کرد: _چرا؟