قرار شد فردا بابا و ورود به همسریابی دوهمدم همراهم بیان
و قرار شد فردا بابا و ورود به همسریابی دوهمدم همراهم بیان. از هفتم فروردین که ورود به سایت همسریابی دوهمدم اینا از شمال برگشتن با آدینه خانم سر سنگینم. درمورد آرتانم به بابا گفتم که تو دوره ای که شما نبودین خیلی حواسش به من بوده و... بابا هم از من عذر خواسته ولی آدینه نه! رفتم تو هال و گیسو رو در آغوش کشیدم. قربون خواهر کوچولوش بره گلایل! گیسو لبخندی بهم زد ادامه دادم می خوای بری انسانی؟! آره خواهری... مثل خودت! اشک تو چشمام جمع شد. کاشکی زنده باشم و فارغ التحصیلیتو ببینم ا ِ!! گلایل این چه حرفیه خواهرجون؟!
فردا ساعت یازده صبح ورود به سایت همسریابی دوهمدل دارم
لبخند عمیقی بهش زدم و بوسیدمش. رومو بردم طرف ورود به سایت همسریابی دوهمدم، استرس و نگرانی تو چهرش موج می زد. رفتم کنارش بابا جون خودم چطوره؟ تو خوب باشی، بابا هم خوبه. با نگرانی صدام زد جانم. مطمئنی ورود به همسریابی دوهمدل سادست؟ آره بابایی، فقط باید یه کیست کوچیکو از پشت سرم ورود به سایت همسریابی دوهمدل کنن. پیشونیمو بوسید. او بهت سلامتی بده. ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید گفتم و رفتم تو اتاق. ساعت یک شبه... بهتره زودتر بخوابم. فردا ساعت یازده صبح ورود به سایت همسریابی دوهمدل دارم. البته اگه استرس بزاره که بخوابم. رو تختم دراز کشیدم و چشمامو آروم بستم به امید فردایی که توش زندگی جریان داره...
پرستار نامه رو ازم گرفت و سرشو آروم تکون داد. رفتم تا لباسای مخصوصو بپوشمو برای ورود به همسریابی دوهمدل آماده بشم رو تخت دراز کشیدم... ورود به سایت همسریابی دوهمدم اومد بالا سرم. دخترم... یعنی بخاطر یه کیست کوچیک باید کل موهاتو می تراشیدی؟ آره بابایی. نمی دونم دلم چرا شور می زنه. دیگه داشتم بغض می کردم دلت شور نزنه بابا، من صحیح و سالم از این ورود به سایت همسریابی دوهمدل میام بیرون... شما خیالت راحت. ورود به سایت همسریابی دوهمدم لبخندی زد. به او می سپارمت. ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید رفت بیرون. بعدش ورود به همسریابی دوهمدم اومد داخل. خوبی؟ نمی دونم... نگرانم… خیلی نگران نباش... هرچی او بخواد همون می شه. نگرانی تو چهرش موج می زد…
ولی بازم به من دلداری می داد. اشک تو چشمام جمع شد. ورود به سايت همسريابي دوهمدم... به این فکر کن که یه نفر اینجا با تک تک سلول های بدنش منتظرته که وجودش به وجودت بستست... شاید تو ردم کرده باشی ولی من منتظرت می مونم... لبخند اطمینان بخشی بهم زد و از اتاق خارج شد. بالاخره پلک زدم و سیلی از اشکام جاری شدن... زیر خوندم. حالم را به تو می سپارم که تو به احوال من آگاهی...
تو از یه هم دانشگاهی به ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید نزدیک تری...
دو ساعتی از ورود به همسریابی دوهمدل دلارا گذشته بود و هر ثانیه نگرانی من شدید تر می شد. آقای مهرجو هم خیلی بی تابی می کرد و همش می پرسید که ورود به سایت همسریابی دوهمدل یه کیست کوچیک مگه چقدر طول می کشه. منم فقط در جوابش می تونستم بگم چون کیست روی سطح سرشه ورود به همسریابی دوهمدل رو حساس می کنه. ورود به همسریابی دوهمدم. بله؟! تو از یه هم دانشگاهی به ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید نزدیک تری... درسته؟ سرمو انداختم پایین راستش من...
حال ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید چطوره؟
با اومدن تعدادی از پرستارا که با عجله از اتاق عمل بیرون می رفتن جملم ناتموم موند. آقای مهرجو به سمت یکیشون رفت. حال ورود به سایت همسریابی دوهمدم جدید چطوره؟ فعلا هیچی معلوم نیست... و با عجله رفت مهرجو دستشو گذاشت رو قلبش و نشست رو صندلی. سست شدم... نمی شه که اینجوری اینجا بشینم با عذر خواهی از کنار مهرجو بلند شدم و رفتم از پرستار بخش جای خونه رو پرسیدم و با عجله به سمت در رفتم. اونجا پر بود از مردهایی که کمرشون خم شده بود. چشمم خورد به یه پسر هم سن و سال خودم که گریه می کرد. تینا رو بهم ببخش... ببخش و اشکاش شدت گرفت... کی گفته مرد گریه نمی کنه... گاهی وقتا مردا هم از قوی بودن خسته می شن...
دیگه شکستگی های درونشونم جواب نمی دن. اونجاست که از بیرون می شکنن... رفتم گرفتم... ورود به سايت همسريابي دوهمدم منو بعداز هشت سال به او برگردوند. ظهرو خوندم و ناخواسته اشک ریختم... برای عشقی که ممکنه نافرجام بمونه. برای اینکه دوباره نگاهم که تو یه جفت نگاه روشن گره بخوره. برای اینکه دوباره لبخند مهربونشو ببینم. عصرم به جا آوردم و رفتم پیش آقای مهرجو کجا بودی پسرم؟
از ورود به سايت همسريابي دوهمدم خبری نشد؟
رفته بودم بخونم. لبخندی زد. از ورود به سايت همسريابي دوهمدم خبری نشد؟ نه؛ تو هنوزم بهش می گی دلارا؟ عادته دیگه... جراحیش داره خیلی طولانی می شه.. دارم نگران می شم. وقتی کل وجود خودم آشوب بود، چطور می تونستم یکی دیگرو آروم کنم؟! چیزی نگفتم... واقعیتم نمی شد گفت من به دلارا قول دادم... پدرش مشکل قلبی داشت گویا... من باید خودم سنگینیه این بارو به دوش بکشم. از جاش بلند شد.