به ورود به سایت همسریابی هلو
ورود به سایت همسریابی موقت هلو من یه کار خیلی فوری واسم پیش اومده، شمارمو که داری جراحی دخترم که تموم شد فورا زنگ بزن.. سرمو تکون دادم... اونم رفت. یک دفعه کلی استرس تو وجودم سرازیر شد... ضربان قلبم شدت گرفت... از جام بلند شدم... یکی از پرستارا با عجله از اتاق ورودبه سایت همسریابی هلو اومد. چیزی شده خانم؟! حال بیمارتون وخیمه. و با عجله رفت... دلمو به دریا زدم و از پشت شیشه نگاهی به داخل انداختم. دستگاه خط صافو نشون می داد و دکترم داشت به ورود به سایت همسریابی هلو شوک می داد. با دیدن اون صحنه...
دنیا رو سرم خراب شد. کف بیمارستان زانو زدم و گوشامو گرفتم و فقط تند تند تکرار می کردم. کمک کن... کمک کن... نفسم بالا نمیاد... به خس خس افتادم. از جام بلند شدم. و دوباره به داخل نگاه کردم. دکتر سرشو به طرفین تکون داد و از پرستار خواست تا دستگاه شوکو قطع کنه... دکتر: متاسفم جناب... بیمارو از دست دادیم. با خواهش و تمنای اجازه دیدنش رو قبل از بردنش به سردخونه گرفتم. و حالا من چشم دوختم به صورتی به سفیدی گچ و لب هایی که رو به کبودی بودن. بی معرفت... بازم رفتی... ولی این بار برای همیشه.
ورود به سایت همسریابی هلو... می شه طلوع چشماتو طلب کنم؟!
تو... تو دریایی بودی که می تونست ورود به سایت جدید همسریابی هلو خسته رو سیراب کنه و تب دوریتو کم کنه؛ اومدی و شدی یه آرامشی که قبل از طوفان نابودیم بود و اینو بدون که بعد از این من زندگی نمی کنم.... فقط نفس می کشم و سخت منتظر آخرین نفسهام خواهم موند... نمی دونم حالا چجوری غم نبودتو به دوش بکشم؟! نمی دونم چی درانتظارمه... ولی هر چی هست بدون تو خیر نیست! ورود به سایت همسریابی هلو... می شه طلوع چشماتو طلب کنم؟! که درست مصادف می شه با طلوع زندگیم؟! نمی دونم توهم بود یا نه... ولی من لرزش خورشید چشم هاشو حس کردم... همونی که باعث می شد حتی زمین قلبمم بلرزه! و اتفاقی فراتر از معجزه! سه روز بعد...
ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو لباس های مخصوص پوشید
هممون بیقرار بهوش اومدن ورود به سایت همسریابی هلو بودیم. یعنی من و ورود به پنل سایت همسریابی هلو؛ و بماند اتفاقات مرگبار ورود به سایت جدید همسریابی هلو سه روز و ناباوری ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو از حقیقت.... پرستار از اتاق دلارا اومد ورودبه سایت همسریابی هلو. می تونید ببینیدش... ولی کوتاه. ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو لباس های مخصوص پوشید و رفت داخل. با پاهام رو زمین ضرب گرفتم... شاید من الان خوشحال ترین مرد روی زمینم! ورود به پنل سایت همسریابی هلو بعد از حدودا ده دقیقه با چشمای قرمز شده که خبر از اشک ریختنش می داد اومد. ورودبه سایت همسریابی هلو. ورود به سایت همسریابی موقت هلو... گلایل می خواد تو رو ببینه.
هیجانمو کنترل کردمو به تکون دادن سرم اکتفا کردم. رفتم داخل ورود به پنل سایت همسریابی هلو. تو که منو کشتی دختر! لبخند کم جونی زد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: ممنونم... با تعجب گفتم: چرا؟ به... خاطر... بودنت. نفسام به شماره افتاده بود... به سختی ادامه داد: امیدوارم همیشه باشی... اونوقت به چه عنوان بانوی زیبا؟ لبخند کمرنگی زد و روشو اونور کرد. حالا ببینم چی می شه! کناره تختش زانو زدم و خندیدم. نمی شه الان تکلیف ورود به سایت جدید همسریابی هلو دل پراز غبارو روشن کنی؟ آروم خندید. این یعنی بله دیگه... نه؟!
ورود به سایت همسریابی هلو تا کی باید بستری باشه
آروم شونه هاشو تکون داد. نمی دونم! ولی فعلا که نمی خوام منو با این ریختو قیافه... مخصوصا کله کچلم ببینی! و کم کم چشماشو بست... یعنی این دختر می خواد تا لحظه آخر منو بیچاره و سرگشته ی خودش کنه! ولی بازم شکر که هست... با لب خندون و سرشار از تمام حسای خوب دنیا از ورود به پنل سایت همسریابی هلو خارج شدم. ورود به سایت همسریابی هلو تا کی باید بستری باشه کمه کمش تا ده روز.... ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو ممنونم ازت که کنار ما موندی، حالا دیگه برو به زندگیت برس، به آدینه و گیسو زنگ زدم که بیان.
چطور می تونستم بگم که زندگیه من همینجاست؟! اما الان می رم... باید تا ماه بعد زندگیمو برای یه شروع دوباره آماده کنم... از بیمارستان زدم ورودبه سایت همسریابی هلو و با تاکسی به خونه رفتم... آسمان بانو محکم بغلم کرد. آخ ورود به سایت همسریابی موقت هلو.. بالاخره برگشتی؟ از بغلش اومدم بیرون... اشکاشو پاک کرد. چطور اجازه دادم که بری مامان جون... پدر سیاوش زد رو شونم.
خوب... شیرمردم تو این هفت ماه چقدر بزرگ شده؟ قدر تمام این بیستو نه سال… سرشو تکون داد: بشینیم! من: پدر می خواستم یه موضوعی رو در میون بزارم بگو باباجان. گلومو صاف کرد. من می خوام ازدواج کنم! مامان هینی کشید. جدی می گی آرتان؟! دختره کیه؟ نکنه شمالیه؟ سرمو به طرفین تکون دادم نه مامان... ولی هم شما هم پدر می شناسیدش. پدر سیاوش: کیه ورود به پنل کاربری سایت همسریابی هلو؟ دختر دوستتون...