نیازی به توضیح شما نیست همسریابی هلو ورود بی هیچ حرفی وسایلش را برداشت واز مقابل دیدگاه غضبناک سایت صیغه holoo گذشت وبه سوی درب کلاس روانه شد صدای سایت صیغه holoo را پشت سرش شنید که آمرانه گفت: بعد از کلاس توی دفترم منتظرم باش بی توجه به او در حالی که درب را محکم به هم می کوبید از کلاس خارج شد.
احساس عشق شدید به سایت همسریابی holoo در قلبش حس می کرد
اینقدر خشمگین ودرهم بود که دلش نمی خواست حتی گریه کند، احساس عشق شدید به سایت همسریابی holoo در قلبش حس می کرد زیر لب زمزمه کرد لعنتی از خودراضی، حالا می بینی که چطور حالتو بگیرم این اولین باری بود که پس از این همه سال تحصیل از کلاس اخراج می شد و چقدر این تحقیر برایش گران تمام شده بود، نمی دانست که چرا سایت همسریابی holoo فقط او را از کلاس اخرج کرده است در حالی که او مقصر واقعی این جریان نبود تمام روز را در نمازخانه دانشگاه تنها نشست وگریه کرد به خاطر این تحقیر دلش نمی خواست مقابل بچه ها ظاهر شود. هر کدام صد بار روی موبایلش زنگ زده بودند
ولی اوهر بار فقط ریجکت کرده بود در این حالت حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت یک اس از طرف نازنین برایش رسید نوشته بود که نگرانش شده است از اینکه دوست عزیزش را نگران خود کرده از دست خودش عصبانی بود شماره نازنین را گرفت و خیلی کوتاه گفت: نازی کنار در خروجی منتظرم باش از جا برخاست واز نمازخانه خارج شد، نازنین کنار در ایستاده بود، نگرانی را به وضوح از چهره غم گرفته اش می شد حس کرد holoo ازدواج را که دید ذوق زده به طرفش دوید وگفت: کجایی تو! از دلواپسی مردم! بی حوصله گفت: می بینی که زنده و سالمم. غلط نکنم تو یه مرگت شده، چرا سر کلاس زبان نیومدی. حوصله اش و نداشتم. ستایش و یاسمن صد بار سراغت و گرفتن. از در خارج شدند، با خشم زیر لب زمزمه کرد: هر دوشون برن به درک نازنین گام هایش را با او هماهنگ کرد و گفت: نمی خوای بگی چی شده! فعلا حوصله حرف زدن و ندارم. نازنین با عصبانیت گفت: پس حوصله چی و داری، بهم بگو چه مرگت شده؟ یه نگاه به خودت بنداز از بس گریه کردی صورتت عین بادکنک باد کرده. کلافه به تندی گفت: نازنین خواهش می کنم، بس کن باشه، باشه زیپ دهنمو می کشم فقط قبلش بگو این خود شیفته کاری کرده؟ نازنین به خوبی اززیر وبم اخلاقش خبرداشت و می دانست که وقتی در اوج عصبانیت و ناراحتیست دلش می خواهد تنها باشد و در خودش فرو رود او عادت داشت همه چیز را در خودش می ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس حرف نمی زد. به همین دلیل از روی اجبار سکوت اختیار کرد.
ستایش کمی بالاتر از درب خروجی منتظرشان ایستاده بود با دیدن holoo ازدواج به طرفش آمد وگفت: سایه به شرمنده ام اصلا نمی خواستم اینجوری بشه خیلی سرد وآرام گفت: شرمندگی تو آبروی منو برنمی گردونه من می خواستم برا دکتر توضیح بدم ولی اون اجازه نداد با لحن تندی گفت: گفتم که شرمندگی تو برام مهم نیست.دیگه هم نمی خوام در موردش حرف بزنم. من اینجا می مونم تا که دکتر مشایخ بیاد بیرون و همه چیز و بهش بگم.
عصبانی در عمق چشمانش خیره شد وبا لحن محکمی غرید: تو خفه خون می گیری وبه او هیچی نمی گی، به اگه شنیدم یه کلمه بهش گفتی، من می دونم و تو. لحن قاطع کلامش را ترساند عاجزانه به نازنین نگاهی انداخت و گفت: نازنین تو یه چیزی بهش بگو!
نازنین نگاه گذرایی به همسریابی هلو ورود انداخت
نازنین نگاه گذرایی به همسریابی هلو ورود انداخت وگفت: من اصلا نمی دونم قضیه چیه وچرا دعوا می کنید.
همسریابی هلو ورود دست نازنین را گرفت و گفت: بیا بریم، چیز مهمی نیست. هر دو به طرف خیابان به راه افتادند نازنین یک تاکسی گرفت و گفت: سوار نمیشی. نه تو برو، می خوام یکم پیاده روی کنم.
باشه هر جور راحتی، فقط هر وقت حالت بهتر شد یه زنگ به من بزن. بسیار خوب. باذهنی آشفته و پر از فکر وخیال در پیاده رو شروع به پیاده روی کرد آنقدر در خودش و افکارش غرق بود که اصلا نمی دانست در اطرافش چه خبر است. مثل یک مرده متحرک در خود فرو رفته پیش می رفت احساس یاس ونا امیدی به همه وجودش چنگ انداخته بود. نمی دانست چرا این اتفاق تلخ این همه منقلب وافسرده اش کرده است.
باصدای بوق ممتد اتومبیلی در کنارش رشته افکارش از هم گسست ولی حتی حوصله نیم نگاه هم به خیابان نداشت باصدای خشمگین holooسایت با نهایت خونسردی به طرفش برگشت.
holooسایت در حالیکه شیشه ماشینش را پایین داده بود وبا سرعت خیلی کم پا به پایش رانندگی می کرد با خشم داد زد کر شدی یه ساعته دارم صدات می زنم با نگاهی سرد که از هر ناسزایی برای holooسایت بدتر بود فقط نگاهش کرد holooسایت عصبی وکلافه چشمانش رابر هم فشرد ونفس عمیقی کشید وسپس با کمی ملایمت گفت: با توام ..حالت خوبه! بدون هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه راهش ادامه داد این رفتارش دوباره سایت صیغه holoo را عصبی کرد ودادزد لعنتی با توام. ...چرا جواب نمیدی باز هم جوابش فقط سکوت بود. سایت صیغه holoo کلافه ماشینش را نگه داشت وپیاده شد، غضبناک بسمتش گام برداشت وبا خشم بازویش را گرفت ودر حالی که به سمت خودش می کشید گفت