نگهبان با دیدن من در را باز کرد. وارد شرکت شدم، همه چراغ های شرکت خاموش بود. با نور موبایل راه اتاق، سایت های صیغه و ازدواج موقت را در پیش گرفتم. سکوتی که فضا را پر کرده بود، نشان می داد که تارا و بچه ها هنوز نیامدند. تقه ای به در زدم و در را باز کردم. با باز شدن در سر، سایت های صیغه و ازدواج موقت به سمت من بازگشت.اخم کرد و خاکسترهای سیگارش را تکاند. سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی در ایران که پشت من و رو به پنجره بود، به سمت در برگشت. ابروهای سایت های صیغه و ازدواج موقت درهم گره خورد: _اینجا چی کار می کنی؟
سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی در ایران
قبل از آن که دهان باز کنم، سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی در ایران دستی به ته ریشش کشید و گفت: _من بهش گفتم بیاد! سایت های صیغه و ازدواج موقت چشم غره ای حرام سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی در ایران کرد. سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی در سکوت به من خیره شد. ناراضی از سکوت حکم فرما، در اتاق شروع به قدم زدن کردم. سایت های همسریابی صیغه و ازدواج موقت روی شیشه پنجره با انگشتانش، ضرب گرفت. سکوت را شکستم: _دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی نیشخندی زد و به صندلی اش تکیه داد.
سایت های همسریابی صیغه و ازدواج موقت دست از کاری که باعث بهم ریختگی اعصابم می شد، برداشت
خون به مغز و صورتم هجوم آورد. دستم را مشت کردم. سایت های همسریابی صیغه و ازدواج موقت دست از کاری که باعث بهم ریختگی اعصابم می شد، برداشت و شروع کرد به تعریف کردنه، همه ی آن چیزی را که می دانستم. سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی، با تمام شدن حرف سایت های همسریابی صیغه و ازدواج موقت از جایش برخاست و دست در جیبش فرو برد: _خب؟ نگاهش کردم و اخم هایم را درهم، فرو بردم: _من بارانا رو نجات می دم!
سایت های صیغه یابی و ازدواج موقت ساعتی خنده ی عصبی ای کرد: _می تونی؟ نزدیک باراد شدم و در چشمانش خیره شدم: _اگر نتونستم، ه رکاری که دلت می خواد می تونی با من بکنی! گوشه لبش را بالا آورد: _بکشمت؟ از باراد فاصله گرفتم: _گفتم که، هرکاری! _پس می تونی از همین الان شروع کنی! کاغذی از روی میز برداشتم و آن را به بازی گرفتم: _سیمکارت! باراد کاغذ را از دستم کشید: _سیمکارت چرا؟ _چون هرلحظه امکان داره باهات تماس بگیرن. دست رو شانه ام گذاشت و شانه ام را فشرد: _باید همینجا بمونی. شانه ام را از زیر فشار دستش، بیرون کشیدم: _باید بهم اعتماد کنی! باراد سری تکان داد و موبایلش را از روی میز چنگ زد، سیمکارت را بیرون آورد و به دستم داد.