بچه های روستا که از درگیری بین خانواده هایشان خسته شده بودند، به همراه سایت همسریابی هلو ازدواج موقت، نزد هلو موقت ازدواج رفتند و از او خواستند تا با ریش گرو گذاشتن، این درگیری های قدمتدار را پایان دهد. سایت هلو ازدواج موقت از اهالی روستا سراغ حشمت خان را گرفت و همه گفتند در قهوه خانه است، به همراه همسریاب موقت هلو پیش او رفتند و شروع به صحبت کردن، کردند: هلو موقت ازدواج: سلام بابا جان، چطوری؟ سلام پیربابا، منت سر ما گذاشتید، راستی قدرت می گفت دارید محصولاتتون رو کشت می کنید، یه وقت کاری چیزی داشتید مدیونید به من نگید.
والا سایت هلو ازدواج موقت، شما بزرگ مایی احترامت هم واجبه
پیر بابا: زنده باشی بابا، راستش واسه یه کار دیگه اومدم پیشت. سر و پا به گوشم، امر بفرمایید. هلو موقت ازدواج: راستشو بخوای، مردم همه خسته شدن از این جنگ و جدل های بین تو حیدر، اومدم اینجا ازت خواهش کنم تمومش کنی. والا سایت هلو ازدواج موقت، شما بزرگ مایی احترامت هم واجبه، اما مگه من دعوا رو شروع کردم که من بخوام تموم کنم، خودشون اول هی گفتن آسیاب رو به ما انداختی و چمی دونم زمین نمک رو بالا کشیدی. سایت همسریابی هلو ازدواج موقت: حرف شما متینه حشمت خان، منتها درست نیست آدم تو دلش کینه داشته باشه، شما بزرگی کن، بذار این مسئله ختم به خیر بشه.
نه آقا معلم شما تازه اومدی تو این روستا از جریانات ما خبر نداری. پیر بابا به سایت همسریابی هلو ازدواج موقت اشاره کرد که دیگه ادامه ندهد و شانس خود را پیش سايت همسريابي موقت هلو امتحان کنند؛ به همین خاطر به سمت آسیاب حرکت کردند. حیدرخان: به به! ببین کی اینجاست! پیر بابای عزیز و همسریاب موقت هلو گل، چه خبرا؟ راه گم کردین! هلو موقت ازدواج: سلام بابا جان، خسته نباشی، خیرت بده که آرد می دی دست این مردم، بیا بشین بابا که کار واجبی باهات دارم.
سایت هلو ازدواج موقت من از حشمت بزرگترم
روی چشم، امر بفرما. پیر بابا: حیدر... بابا، یه راست میرم سر اصل مطلب، مردم خسته شدن انقدر تو و حشمت به این دعواهاتون کِش دادین، بابا روم رو زمین نزن، بیا و آشتی کنین، تموم کنین این ناراحتی ها و دلخوریا رو، خیلی ها از این اختلاف بین تو و حشمت دارن سوء استفاده می کنن، درگیری شما رو کردن آب گل آلود و هی فرت و فرت ماهی می گیرن. سایت هلو ازدواج موقت من از حشمت بزرگترم، اون باید بیاد با من آشتی کنه، نه من. آقا معلم: بله شما درست می فرمایین، حالا تشریف بیارین بریم قهوه خونه، یه چای دبش بخوریم، بیشتر هم صحبت می کنیم.
سايت همسريابي موقت هلو و حشمت خان، با هم رو به رو شدن
با نقشه های پیر بابا و سایت همسریابی هلو ازدواج موقت، سايت همسريابي موقت هلو و حشمت خان، با هم رو به رو شدن. ابتدا حیدرخان خواست به سمت درب خروج بره؛ اما با زور همسریاب موقت هلو، روی صندلی رو به روی حشمت خان نشست. با صحبت ها و نصیحت های مکرر سایت هلو ازدواج موقت و همسریاب موقت هلو با حیدرخان و حشمت خان، آن دو دوست قدیمی بار دیگر در آغوش هم فرو رفتند. بوی اسپند و صدای صلوات، سر تا سر روستا را فراگرفته بود. او با خوشحالی ساختگی فریاد زد. به مناسبت این روز فرخنده، بنده از عکاس باشی، درخواست کردم که پرده ی سینماش رو به روستا بیاره و دسته جمعی یه فیلمی ببینیم.
مدام اتفاق های بعدی سايت همسريابي موقت هلو را برای دوستانش تعریف می کرد
صدای جیغ و هورای بچه ها، لبخند را به لب های هر کسی می آورد. با کمک هم، تمام میزهای قهوه خانه را جمع کردند و فرشی بزرگ بر روی زمین پهن کردند و همه مشغول سايت همسريابي موقت هلو دیدن شدند. آنقدر محو دیدن فیلم سرخپوستی بودند که متوجه نمی شدند نفر پشتیشان آشغال های تخمه اش را روی سر آنها می ریزد. جواد هم که این فیلم جنگی را قبلا در سینماهای شهر دیده بود، مدام اتفاق های بعدی سايت همسريابي موقت هلو را برای دوستانش تعریف می کرد. در صحنه ای از فیلم، چهره ی یکی از سرخپوستان از نزدیک گرفته شد و بعد همان شخص، به طور وحشیانه ای طرف مقابلش را کشت.
در همان لحظه صدای یکی از بالادهی ها آمد که گفت: خیر ندیده مثل جن می مونه! و پایین دهی ای ناگهان از دهانش در رفت و گفت: آره شبیه بالا دهی هاست. و این بود آغازی دوباره. همه چیز مثل گذشته شد؛ البته کاش مثل گذشته می شد، خیلی بدتر از قبل شد، یکی سر دیگری چای داغ می ریخت، دیگری دمپایی های طوسی اش را به صورت حریف جنگی اش پرتاب می کرد؛ اما هیچ کدام از این ها باعث نشد بچه های روستا از دیدن ادامه ی فیلم پا پس زنند، حتی وقتی که فرش زیر پای آنها را هم کشیدند، بچه ها با نشستن بر روی کاشی های خاکستری به دیدن فیلم مشغول شدند.