بشین ستاره... نگاه بارانا روی ستاره لغزید، آثار تعجب در چشم هایش کاملا واضح بود. لب هایش از هم فاصله گرفت ولی صدایی از آن ها خارج نشد. ورود به سایت همسریابی بهترین همسر سر جایش نشست و نیم نگاهی به بارانای رنگ پریده کرد. آرام دست ظریف بارانا را در درست گرفت و فشرد: _بارانا... یادته از مادرت همیشه می پرسیدی؟ قطره اشکی از چشمانش سر خورد. ورود به سایت همسریابی نازیار دستش را از دست ورود به سایت همسریابی بهترین همسر بیرون آورد و مشت کرد. به صورت خیس از اشک ستاره چشم دوختم. ورود به سایت همسریابی نازیار فقط پلک می زد، انگار در خلسه بود.
ورود به سایت همسریابی بهترین همسر دست ستاره را گرفت و گفت: _مادرت... ستاره! ورود به سایت همسریابی نازیار چشمانش را روی هم فشرد، لرزش بدنش به آخرین حد رسیده بود. می خواستم آرامش کنم، انتظار همچین واکنشی را از او داشتم. از جایم بلند شدم ولی دوباره روی صندلی افتادم. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. دست ورود به سایت همسریابی نازیار را گرفتم: _آروم باش عزیزم... دستم را کنار زد، گریه های بی صدایش جایشان را به گریه های پرصدا داده بودند. به سمت در رستوران دووید و خارج شد. ورود به سایت همسریابی بهترین همسر خواست بلند شود که گفتم: _تو بشین، من می رم! به هر توانی بود از روی صندلی بلند شدم و دنبال بارانا رفتم. از در بیرون رفتم، بارانا نبود. به اطرافم نگریستم. بارانا را از دور دیدم که داشت می دووید.
ورود به سایت همسریابی هلو شاسی بلندی کنار او ترمز زد
خیلی دور شده بود. قدم هایم را تند کردم تا به او برسم، نمی توانستم بدووم. ورود به سایت همسریابی هلو شاسی بلندی کنار او ترمز زد و مردی با هیکلی بزرگ از آن پیاده شد. جلوی دهان بارانا را گرفت و او را به داخل ورود به سایت همسریابی هلو کشید. از حرکت ایستادم، مغزم کشش این لحظه را نداشت. مغزم بالاخره بهم دستور داد که به سمت ورود به سایت همسریابی هلو بدووم. به سمت ورود به سایت همسریابی هلو دوویدم، پایم طاقت این همه فشار را نداشت. روی زمین افتادم و زانوی شلوارم پاره شد. از درد صورتم جمع شد، نمی دانستم باید چه کنم. ورود به سایت همسریابی طوبی از دید من خارج شد، تلفنم را به سرعت بیرون آوردم و به ورود به سایت همسریابی بهترین زنگ زدم. نفس هایم به زور بیرون می آمدند. ورود به سایت همسریابی بهترین تلفن را قطع کرد. خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم. ورود به سایت همسریابی بهترین از در رستوران بیرون دوید: _چی شده؟ سرفه کردم و دست روی گلویم گذاشتم: _بارانا رو بردن._کی؟
ورود به سایت همسریابی بهترین کیفم را باز کرد
حس کردم، چشم هایم دارد سیاهی می رود: _ن...نمی دونم. ورود به سایت همسریابی بهترین کیفم را باز کرد و در آن دنبال چیزی گشت. اسپری را از کیفم بیرون آورد و داخل دهانم فشرد. نفس هایم به پرواز در آمدند. دستش را نزدیک صورتم کرد ولی کمی بعد مشت کرد و انداخت. _از کدوم طرف رفتن؟ خیابان را نگاه کردم: _نفهمیدم. با کمک ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین از روی زمین بلند شدم و داخل ورود به سایت همسریابی طوبی نشستم. ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین به ستاره گفت که نیاید، می خواستیم به خانه باراد برویم. دستم را روی زانویم گذاشتم، خیسی خون را حس کردم. چراغ را روشن کردم تا ببینم چه شده. زانویم زخمی شده بود. ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین داخل ورود به سایت همسریابی طوبی نشست، او هم مشوش بود، هرچه باشد بچه ی برادرش را دزدیده اند! در آیینه کوچک ورود به سایت همسریابی طوبی به ورود به سایت همسریابی شیدایی جدید و بهترین نگریستم: _فکر می کنی کاره ستاره باشه؟ آراد دستش را زیر چانه اش زد.