خب، بشه! _ولش کن. شال را محکم کشید و مرا نزدیک خودش کرد، با او رخ به رخ شدم.نازیار پیامها ابرو انداخت: _تا بابت اون حرفی که زدی معذرت نخوای، ولت نمی کنم. چشم هایم را ریز کردم: _چیه دروغ می گم؟ نازیار پیامها را رها کرد، چهره جدی به خودش گرفت و گفت: _من کشو هام رو سال تا سال باز نمی کنم. تو برو کمد من رو باز کن همه لباسا می ریزه تو سرت! صبح به صبح که درش رو باز می کنم، یه رنگ نذر می کنم بعد می کشم بیرون! اصلا نمی دونم اون عکس از کجا اومده! من همه عکس ها رو دور انداخته بودم. خنده ام گرفت ولی نخندیدم. می خواستم بگویم پس آن تیپ هایی که می زنی از کجا می آید!
نکنه همسریابی نازیار پیام ها گذاشتتش اونجا!
نازیار پیامها در فکر فرو رفت، اخم هایش در هم رفت نکنه همسریابی نازیار پیام ها گذاشتتش اونجا! شالم را دور گردنم انداختم و گفتم بچه گول نمی زنی! نازیار پیامها نفس عمیقی کشید: _کاری نکن همون پیامهای نازیار بد اخلاق روز اول شم. نگاهم را از پیامهای نازیار گرفتم و به آیینه نگریستم، دور گردنم قرمز شده بود. پیامهای نازیار آرام کرم را روی گردنم زد و گفت: _ببخشید نمی خواستم این جوری شه. مانند بچه های تخس و لجباز شده بود. خندیدم: _اشکالی نداره. صدای زنگ در خانه بلند شد. _همسریابی نازیار پیام ها خانوم اومد نمی خوای بری بیرون؟ لبخندی زد: _حسود خانوم. در را باز کرد تا از اتاق بیرون برود، مچ دستش را گرفتم: _کجا می ری؟ با تعجب نگاهم کرد: _بیرون دیگه!
موهایم را در آیینه درست کردم و گفتم: _صبر کن منم میام. _مگه نمی خواستی بری؟ سرم را بالا آوردم و با اخم هایی گره خورده در هم به او نگریستم: _مثل این که خیلی دوست داری من برم.دست دور گردنم انداخت: _من غلط بکنم. هم زمان با ورود ما به سالن، همسریابَی نازیار پیام ها نیز وارد خانه شد. پیامهای نازیار دستی که دور گردنم بود را ننداخت و با سر سلامی به سایت نازیار پیام ها داد. نگاه سایت نازیار پیام ها حلقه من و کارن را هدف گرفت. چشمانش پر از اشک شد. سر برگرداند و به مادر کارن سلامی داد. دست کارن را از دور گردنم برداشتم و زمزمه کردم: _گناه داره..
افسانه خانوم سایت نازیار پیام ها را دعوت کرد
کارن کمی نگاهم کرد، نگاهش آمیخته از سوالات متعدد و تعجب بود. افسانه خانوم سایت نازیار پیام ها را دعوت کرد تا بشیند. شیده هم رو به روی ما نشست. سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. دلم تکه، تکه شد چون می دانستم الان چه احساسی دارد... ولی همسریابی نازیار پیامها هیچ وقت به او امیدی برای بازگشتنش نداد. شیده وقتی به خودش آمد، صاف نشست و گفت: _خب همسریابی نازیار پیامها چه خبر؟ همسریابی نازیار پیامها بدون نگاه کردن به شیده کلمه ی هیچی را نامفهوم حلاجی کرد. او هم دلش سوخته بود. نگاه شیده از روی صورت همسریابی نازیار پیامها به حلقه اش لیز خورد: _مطمئنی هیچی؟ پر شده بودم، انگاری خانه خالی از اکسیژن بود. بدنم را به تکیه گاه کاناپه فشردم.